1 گر بدین شیوه کند، چشم تو مردم را مست نتوان گفت، که در دور تو، هشیاری هست
2 خوردم از دست تو جامی، که جهان جرعه اوست هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست
3 دارم از بهر دوای غم دل، می، برکف این دوایی است، که بی وصل تو دارم در دست
4 میزند، حلقه زلف تو در غارت جان نتوان، با سر زلف تو، به جانی در بست
1 من خراباتیم و باده پرست در خرابات مغان، عاشق و مست
2 گوش، بر زمزمه قول بلی هوش، غارت زده جام الست
3 میکشندم چون سبو، دوش به دوش میدهندم چو قدح، دست به دست
4 دیدی آن توبه سنگین مرا؟ که به یک شیشه می چون بشکست؟
1 قبله ما نیست، جز محراب ابروی شما دولت ما نیست، الا در سر کوی شما
2 روز محشر، در جواب پرسش سودای کفر هیچ دست آویز ما را نیست، جز موی شما
3 ماه تابان را شبی نسبت، به رویت، کردهام سالها شد، تا خجالت دارم، از روی شما
4 مرده خاکم که او میپرورد سروی چو تو زنده بادم که او میآورد بوی شما
1 حلقه زلف تو، سرمایه هر سودایی است غمزه مست تو، سر فتنه هر غوغایی است
2 راز سر بسته زلفت، مگشا، پیش صبا که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است
3 صورت خط تو در خاطر من میگذرد باز سر برزده از خاطر من سودایی است
4 درد بالای تو چینم، که از آن بالاتر نتوان گفت، که در بزم فلک، بالایی است
1 میکشم دردی که درمانیش، نیست میروم راهی که پایانیش نیست
2 هر که در خم خانه عشق تو بار یافت برگ هیچ بستانیش نیست
3 بندگان دارد بسی سلطان غم لیک چون من بند فرمانیش نیست
4 هر که جان در ره جانانی نباخت یا ز دل دورست یا جانیش نیست
1 درد عشق تو که جز جان منش، منزل نیست در دل میزند و جز تو، کسی در دل نیست
2 این محال است که رویت به همه آیینه روی ننمایید مگر آنجا محل قابل نیست
3 این چه راهی است که در هر قدمش چاهی است؟ وین چه بحری است کش از هیچ طرف ساحل نیست
4 چه خبر باشد از احوال من بی سر و پا؟ شمع ما را که هوا در سروپا در گل، نیست
1 یارب به آب این مژه اشکبار ما کان سرو ناز را، بنشان در کنار ما
2 از ما غبار اگر چه بر انگیخت، درد او گردی به دامنش مرصاد، از غبار ما
3 ای دل درین دیار، نشان و نامجوی جز در دیار ما، مطلب، در دیار ما
4 آبی به روی کار من، آمد ز دیده باز و آن نیز اگر چه باز نیاید، به کار ما
1 دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست تا بپنداری که عشقش، در دل تنها نشست
2 خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان در میان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست
3 گر چه از نخل وجود من، خلالی باز ماند تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست
4 مدتی شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست چون تواند بیش ازین، مسکین درین سودا نشست
1 جان من میرقصد از شادی، مگر یار آمدهست میجهد چشمم همانا وقت دیدار آمدهست
2 جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمدهست
3 میرود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم بر لبم، جان نیز پنداری بدین کار آمدهست
4 زان دهان میخواهد از بهر امان، انگشتری جان زار من که زیر لب، به زنهار آمدهست
1 خوشا! دلی که گرفتار زلف دلبند است دلی است فارغ و آزاد، کو درین بند است
2 به تیر غمزه، مرا صید کرد و میدانم که هیچ صید بدین لاغری، نیفکندست
3 علاج علت من، می کند به شربت صبر لبت، که چاشنی صیر کرده، از قند است
4 فراق بر دل نادان، چو کاه، برگی نیست ولیک بر همه دان، همچو کو الوند است