1 من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است کز خیال او شوم، خالی، خیالی باطل است
2 چشم عیارش، به قصد خواب هرشب تا سحر در کمین مردم چشم است و مردم، غافل است
3 عشق، در جان است و می، در جام و شاهد، در نظر در چنین حالت، طریق پارسایی، مشکل است
4 بر نمیدارد حجاب، از هودج لیلی، صبا تا خلایق را شود روشن، که مجنون، عاقل است
1 مستی و عشق از ازل، پیشه و آیین ماست دین من این است و بس، کیست که در دین ماست
2 خاک ره مصطبه، ز آب خضر بهتر است چشمه نوشین او، جرعه دوشین ماست
3 رندی و میخوارگی، قسم من امروز نیست عادت دیرین دل، پیشه پیشین ماست
4 بستر و بالین من، تا نشود خاک و گل خاک و گل مصطبه، بستر و بالین ماست
1 رفیقان! کاروان، امشب، روان است دل مسکین من، با کاروان است
2 زمام اختیار، از دست ما رفت زمام اکنون، بدست ساروان است
3 نگارم رفت و چشمم ماند، در راه ولی اشکم هنوز از پی، روان است
4 امید زندگانی، از که دارد؟ دل مسکین من، چون او روان است
1 چشم سر مست خوشت، فتنه هشیاران است هر که شد مست می عشق تو، هشیار، آن است
2 در خرابات خیال تو خرد را ره، نیست یعنی او نیز هم از زمره هشیاران است
3 دلم از مصطبه عشق تو، بویی بشنید زان زمان باز مقیم در خماران است
4 عشق، باروی تو هر بوالهوسی، چون بازد؟ عشق، کاری است که آن، پیشه عیاران است
1 زلال جام خضر، دردی مدام من است مقیم دیر گوشه مغان، مقام من است
2 دلم زباده دور الست، رنگی یافت هنوز بویی از آن باده، در مشام من است
3 لبم ز شکر شکر لب تو، یابد، کام چه شکرهاست مرا، کین شکر به کام من است
4 مرا که نام برآوردهام، به بدنامی همین بس است، که در نامه تو نام من است
1 این چه داغی است که از عشق تو بر جان من است وین چه دردی است که سرمایه درمان من است
2 زلف و رخسار تو کفر آمد و ایمان، با هم آن چه کفری است که سرمایه ایمان من است؟
3 میدهم جان و به صد جان، ندهم یک ذره خاک پای تو که سر چشمه حیوان من است
4 رسم عشاق وفا خوی بتان، بد عهدی است این حکایت نه به عهد تو و دوران من است
1 فراق روی تو از شرح و بسط، بیرون است زما مپرس، که حال درون دل، چون است
2 به خون نوشتهام، این نامه را که خواهی خواند اگر چه دود درونم، نشسته در خون است
3 نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر مگر ز شوق قلم دود رفته بیرون است
4 نمیکنم سخن اشتیاق، کان تقدیر ز طرف حرف و زحد عبارت، افزون است
1 شب است و بادیه و دل، فتاده از راه است ز چپ و راست، مخالف، ز پیش و پس، چاه است
2 مقم تهلکه است این ولی منم، فارغ ز کار دل، که به دلخواه یار دلخواه است
3 مرا سری است که دارم، بر آستانه تو نهادهایم به پیش تو هرچه در راه است
4 به وصل قد تو دارم بسی امید و لیک قبای عمر به قد امید، کوتاه است
1 چشم مخمور تو تا در خواب مستی خفته است از خمار چشم مستت، عالمی، آشفته است
2 سنبلت را بس پریشان حال میبینم، مگر باد صبح، از حال من، باوی حدیثی گفته است؟
3 چشم بد دور از گل رویت، که در گلزار حسن هرگز از روی تو نازکتر، گلی، نشکفته است
4 دیده باریک بینم، در شب تاریک هجر بس که بر یاد لبت، درهای عدنان، سفته است
1 امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
2 پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست یابد بدین طریق، که او در گرفته است
3 ظاهر نمیشود، اثر صبح گوییا دود دلم، دریچه خاور، گرفته است
4 دانی که چیست، مایه آن لعل آتشین؟ کامروز، باز، در قدح زر، گرفته است