1 هرکه از خود خبری دارد، ازو بیخبر است عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
2 مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
3 بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سراست
4 جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری هر که او غم جان است، به جان در خطر است
1 در سرم زلف تو، سودا انداخت کار من زلف تو در پا انداخت
2 ماند یک قطره خون، از دل ما دیده، آن نیز به دریا انداخت
3 تن بی جان مرا، در پی خویش سایه وار، آن قد و بالا انداخت
4 آهو از باد، چو بوی تو شنید نافه مشک، به صحرا انداخت
1 مرا ز هر دوجهان، حضرت تو، مقصود است که حضرتت به حقیقت، مقام محمود است
2 دریچه نظر و رهگذار خاطر من جز از خیال تو، بر هرچه هست، مسدود است
3 اگر ز دل غرض توست صبر، معدوم است وگر مراد تو از من وفاست، موجودست
4 صبا ز رهگذر کوی توست، غالیه سا بس است باد صبا را، اگر همین سود ست
1 من لاف چون زنم، که سرم را هوای توست بس نیست؟ این قدر که سرم خاک پای توست
2 با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من جانم هنوز، بر سر مهر و وفای توست
3 پرداختیم، گوشه خاطر، ز غیر دوست کین گوشه، خلوتی است که خاص، از برای توست
4 ای غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد جایی که جای فکر نباشد، چه جای توست
1 دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا
2 از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ وزگل بستان خوبی بوی مییابد هوا
3 گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا
4 جز به چشم آشنایانش خیال روی او در نمیآید که میداند خیالش آشنا
1 درون، ز غیر بپرداز و ساز، خلوت دوست که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست
2 دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست
3 تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است تو هیچ شو همه، وانگه بدان، که خود همه اوست
4 برای دیدن رویش مگرد، گرد جهان که او نشسته، چو آیینه، با تو رو باروست
1 تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است
2 بیاتفاق صحبت و بیاختیار هجر مشکل حکایتی است که ما را فتاده است
3 چون شمع، میگدازم و روشن نمیشود کین خود، چه آتشی است که در ما فتاده است؟
4 گر افتدت هوس، که بپرسی، دل مرا در زلف خود بجو، که هم آنجا فتاده است
1 عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست
2 ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر کاسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست
3 عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت شاهد حسن تو را هر دم، نقابی دیگرست
4 دیگران را در کمند آور، که همچون زلف تو هر رگی در گردن جانم، طنابی، دیگرست
1 رفیقان! کاروان، امشب، روان است دل مسکین من، با کاروان است
2 زمام اختیار، از دست ما رفت زمام اکنون، بدست ساروان است
3 نگارم رفت و چشمم ماند، در راه ولی اشکم هنوز از پی، روان است
4 امید زندگانی، از که دارد؟ دل مسکین من، چون او روان است
1 بیمار غمت را به جز از صبر دوا نیست صبرست دوای من و دردا که مرا نیست
2 از هیچ طرف راه ندارم که ز زلفت بر هیچ طرف نیست که دامی ز بلا نیست
3 عشق است میان دل و جان من و بیعشق حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست
4 زاهد دهدم توبه ز روی تو زهی روی هیچش ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست