1 ما از در او دور و چنین بر در و بامش باد سحری میگذرد، باد حرامش!
2 تا بر گل روی از کلهاش دام نهادی مرغان ز هوا روی نهادند به دامش
3 ای مرغ ز دام سر زلفش خبرت نیست گستاخ از آن میگذری، بر سر مباش
4 روی تو بهشت است که شهدست لبانش لعل تو عقیق است که مشک است ختامش
1 با آنکه آبم بردهای، یکباره دست از ما مشو باشد که یکبار دگر، باز آید آب ما به جو
2 تا کی به بوی عنبرین زنجیر زلف سر کشت؟ آشفته پویم در به در دیوانه گردم کو به کو
3 من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوی فارغم بد گوی را در حق من، گوهر چه میخواهی بگو
4 ای در خم چوگان تو، گوی دل صاحبدلان دل گوی میگردد ترا میلی اگر داری بگو
1 خجالت دارم از کویت، ز بس درد سر آوردن به پیشانی و روی سخت خاک پایت آزردن
2 چو مجمر گر برآرم زین درون آتشین دودی ز روی مرحمت باید، بر آن دامن بگستردن
3 ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان ولی اکنون چه تدبیرست چون افتاده در گردن
4 اگر کامم نمیبخشی، ز لب باری، دمی می ده که از آب حیاتت من هوس دارم دمی خوردن
1 دل من زنده میگردد به بوی وصل دلداران دماغم تازه میدارد نسیم وعده یاران
2 الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران
3 شبی احوال بیماران بپرس از شمع مومن دل که بیمارست و میسوزد همه شب بحر بیماران
4 مرا ای لعبت ساقی ز جام لعل شیرینت بده کامی که در تلخی سر آمد عمر میخواران
1 بیخ عشق تو نشاندند بتا! در دل من غم مهر تو فشاندند، در آب و گل من
2 تیر مژگان تو از جوشن جان میگذرد بر دل من مزن ای جان که تویی در دل من
3 روز دیوان قیامت که منازل بخشند عرصات سر کوی تو بود منزل من
4 هر کسی میکند از یار مرادی حاصل حاصل من غم یارست و خوشا حاصل من!
1 ای چین سر زلفت، ماوای دل سلمان ماوای همه دلها، چه جای دل سلمان؟
2 گر عشق تو با سلمان، زین شیوه کند آخر ای وای دل سلمان، ای وای دل سلمان
3 با شمع رخت کانجا، پروانه جان سوزد خود هیچ کرا باشد، پروای دل سلمان
4 از رود لبت ما را، هم گل شکری فرما زیرا که ز حد بگذشت، سودای دل سلمان
1 ماییم به پای تو در افکنده سر خویش وز غایت تقصیر سرانداخته در پیش
2 انداخت مرا چشم کماندار تو چون تیر زان پس که برآورد به دست خودم از کیش
3 ای بسته به قصد من درویش میان را زنهار میازار به مویی دل درویش
4 من شور تو دارم که لبان نمکینت دارند بسی حق نمک بر جگر ریش
1 کمترین صید سر زلف کمند تو منم چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟
2 در درونم به جز از دوست دگر چیزی نیست یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم
3 درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم آشنایی مددی دستی و پایی بزنم
4 جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟ یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟
1 زحمت ما میدهی، زاهد تو را با ما چه کار عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟
2 میخورد صوفی غم فردا و ما می میخوریم مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟
3 جای عیاران سرباز است کوی عاشقی ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟
4 راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است متقی را در میان مجلس صهبا چه کار
1 هر خدنگی که ز دست تو به جان میرسدم من چه گویم که چه راحت به روان میرسدم؟
2 خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد ناوکی آخر از آن دست و کمان میرسدم
3 من که باشم که رسد دیدن روی تو به من این قدر بس که به کوی تو فغان میرسدم
4 بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل گر به رنگی نرسم بویی از آن میرسدم