1 دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو
2 ذره حالم نمیگردد ز حال ذرهای کافتاب عالم آرا بازگیرد نور ازو
3 گو نسیم صبح از خاک درش بویی دهد بو که بستانم دمی داد دل رنجور ازو
4 کی به جوی چشم من بازآید آن آب حیات تا خراب آباد جان من شود معمور ازو
1 ای غبار خاک پایت توتیای چشم من کمترین گردی ز کویت خونبهای چشم من
2 چشم من جز دیدن رویت ندارد هیچ رای راستی را روشن و خوبست رای چشم من
3 مردم چشمی و بی مردم ندارد خانه نور مردمی فرمای و روشن کن سرای چشم من
4 من ز چشم خود ملولم کاشکی برخاستی از درت گردی و بنشستی بجای چشم من
1 نداشت این دل شوریده تاب سودایش سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش
2 به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف هزار دست پیاپی ببرد عذرایش
3 کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش سیاه روی درآمد فتاد و در پایش
4 غمش ز جای خودم برد و خود چه جای من است که گر به کوه رسد، برکند دل از جایش
1 ای بهم برزده زلف تو سراسر کارم من چو موی توام آشفته، فرو نگذارم
2 کردهام نرم به فرمان تو گردن چون شمع چه کنم من که به فرمان تو سر در نارم
3 گرچه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد تو مپندار کزین راه غباری دارم
4 نظری کن به من آخر که چو چشم خوش تو مدتی شد که به هم برزدهای بنیادم
1 کار شد تنگ برین دل، خبر یار کنید دوستان! بهر خدا، چاره این کار کنید
2 سیل عشق آمد و این بخت گران خواب مرا گر خبر نیست ازین واقعه، بیدار کنید
3 اثری کرد هوا در من و بیمار شدم به دو چشمش که علاج من بیمار کنید
4 هیچمان از طرف کعبه چو کاری نگشود بعد از این روی به میخانه خمار کنید
1 صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
2 هر صورت آبادان کز باده شود ویران معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
3 سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
4 دانی که کند مستی در پایه سرمستی مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
1 آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو میکند قصد جهانی و ندارد باک او
2 قصد جان میکند و جان همه عالم اوست میخورم زهر فراق و ندهد تریاک او
3 چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو هیچ خوف و خطرش نیست زهی بیباک او
4 خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
1 در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش میکشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش
2 دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»
3 قصه حال پریشان من امشب زغمت به درازی چو سر زلف تو بگذشت ز دوش
4 عاقلا پند من بیدل بیهوش مده می به من ده که ندارم سر عقل و دل و هوش
1 یار ما رندست و با او یار میباید شدن غمزهاش مست است هان، هوشیار میباید شدن
2 تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعهای سالها خاک در خمار میباید شدن
3 بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو عاشقان را در سر این کار میباید شدن
4 در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک پای کوبان بر سر بازار میباید شدن
1 تا کی آخر خاطر اندر بند هجران داشتن؟ یوسف جان عزیزان را به زندان داشتن
2 تا کی ای نور بصر کردن نظر با دیگران همچو چشم از مردم خود روی پنهان داشتن
3 چند کردن روی در مشتی پریشان همچو زلف زان سبب مجموع را خاطر پریشان داشتن