1 ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من عشق است عادت تو و در دست خوی من
2 جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد! آن روز را که کم شود این آرزوی من
3 برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت: بنشین که نیست راه برون شد ز کوی من
4 خون میخورم به جای می و ذوق مستیم داند کسی که خورد دمی از سبوی من
1 ای به دیدار توام، دیده گریان مشتاق! ز اشتیاق لب لعلت، به لبم جان مشتاق
2 دل به سوز تو چو پروانه به آتش مایل جان به درد تو چو بیمار به درمان مشتاق
3 جان محبوس تن من به تمنای رخت عندلیبی است مقفس به گلستان مشتاق
4 چون بود سبزه پژمرده به باران مشتاق بیش از آنم من مهجور، به جانان مشتاق
1 هر دم به تیز غمزه دلم را چه میزنی؟ خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
2 بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
3 ای رهروان عشق چو پرگار دورها گردیده در پی تو به نعلین آهنی
4 سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
1 جز بند زلفش ای دل دیوانه جا مکن بس نازک است جانب رویش رها مکن
2 از من دلا منال که دادی مرا به دست کاین جور دیده کرد تو بر من جفا مکن
3 دیدش نخست دیده و رفتی تو بر اثر خود رفتهای و دیده شکایت ز ما مکن
4 درد محبتی اگرت در درون بود زنهار جز به داغ جبینش دوا مکن
1 عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم
2 من خراب مسجد و افتاده سجادهام میروم باشد که خود را در خرابات افکنم
3 ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت گر بجویی باز یابی خون او در گردنم
4 زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من از پی پیمانهای صد عهد و پیمان بشکنم
1 عارفا لعل لبش می میدهد هشیار باش چشم مستش رهزن خواب است هان! بیدار باش
2 گر به دین عشق او منکر عقل است و دین، از عقل و دین بیزار مباش
3 عیسی لطفش دوا میبخشد و جان میدهد گر تو داری این هوس گه مرده گه بیمار باش
1 میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟
2 دیده میبندم ولی از عکس خورشید بلند در درون میافتد از دیوار کوتاهم دگر
3 هست در من آتشی سوزان، نمیدانم که چیست؟ این قدر دانم که همچون شمع میکاهم دگر
4 هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم تازه میگردد هوای هر سحرگاهم دگر
1 کارها دارد دل من با لب جانان هنوز دور حسنش راست اکنون اول دوران هنوز
2 در بهار حسنش از صد گل یکی نشکفته است گرد گلزارش کنون بر میدهد ریحان هنوز
3 روزی از چوگان زلف دوست تابی دیدهام لاجرم چون گوی میگردیم سرگردان هنوز
4 بر سر بازار عالم راز من در عشق تو آشکار شد ولی من میکنم پنهان هنوز
1 چوگان زلفش از دل من برد گو ببر ای دل بگیرش آن خم چوگان و گو ببر
2 در زحمتم ز درد سر و گفت و گوی عقل ای عقل از سرم برو این گفت و گو ببر
3 ای آشنا چه در پی بیگانه میروی؟ آن را که درد توست تو درمان او ببر
4 صوفی هنوز صافی رندان نخورده است ساقی برای او قدحی زین سبو ببر
1 چون خاک شوم وز گل من خار برآید زان خار ببوی تو همه گل ببر آید
2 از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید
3 هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد زان خاک همه خون دل و دیده برآید
4 گر خاک سر کوی تو چون مشک ببویند زان خاک معطر همه بوی جگر آید