1 چو رویت هرگزم نقشی به خاطر در نمیآید مرا خود جز تو در خاطر، کسی دیگر نمیآید
2 خیال عارضت آبست، از آن در دیده میگردد نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمیآید
3 مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر دل از دستش برون آرم، ولی دلبر نمیآید
4 بر آن بودم که چون دولت، در آید از درم روزی به هر بابی که کوشیدم از آن در در نمیآید
1 نامم به زبان بردن، گیرم که نمیشاید در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید
2 نظاره آن منظر، صاحب نظری باید سرگشته این سودا، ثابت قدمی شاید
3 بر آب زند هر دم، این دیده نمناکم نقش تو و جز نقشت، در دیده نمیشاید
4 چون با سر زلف توست، کار من شوریده کار من اگر دارد، پیچی و خمی شاید
1 میکند غارت صبر و دل و دین سودایش آنکه او هیچ ندارد، چه غم از یغمایش؟
2 گر دل و جان من دلشده بودی بر جای کردمی در دل و جان جای چو بودی رایش
3 رقم هستی من عاقبت از لوح وجود برود لیک بماند اثر سودایش
4 لایق ضرب محبت نبود هر قلبی که ز اخلاص حکایت نکند سیمایش
1 هر که را مقصود، حسن عارض است از دلبران عارضی عشق است، نتوان نهادن دل بر آن
2 حسن دریایی است بیپایان و آبش گوهر است عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران
3 دیگرم غیر از تو میل صحبت دیگر نماند آنکه مشغول تو شد دارد فراغ از دیگران
4 چون نماید روی زیبا فتنهها بینی درین درگشاید چشم جادو پردهها یابی در آن
1 چه نویسم که دل از درد فراقت چه کشید؟ یا ز نادیدنت این دیده غم دیده چه دید؟
2 به امیدی که رسد در تو دل خام طمع سالها دیگ هوس پخت و به آخر نرسید
3 قصه این دل دیوانه درازست و مپرس: که در آن سلسله زلف پریشان چه کشید؟
4 قصه راز تو مردیم و نگفتیم به کس بشنو این قصه که هرگز به جهان کس نشنید
1 باز میافکند آن زلف کمند افکن او کار آشفته ما را همه در گردن او
2 مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد کار خود بلبل سودا زده بر دامن او
3 آتش عارض او از دل ماهر دودی که برآورد بر آمد همه پیرامن او
4 اینکه مویی شدهام در غم آن موی میان کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او
1 خیال خود همه باید، ز سر به در کردن دگر به عالم سودای او گذر کردن
2 زمان زمان به جهانی رسیدن عشقش وزان جهان به جهانی دگر سفر کردن
3 به منزلی که نباشد حبیب اگر باشد سودا دیده نباید، در آن نظر کردن
4 چو شمع در نظر او شبی هوس دارم به پا ستادن و خوش خدمتی به سر کردن
1 به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم
2 حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل همچنان در هوست روی بدین در دارم
3 ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟ هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
4 ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
1 در راه غمت کرده ز سر پای بپویم ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم
2 در بحر غم عشق که پایاب ندارد غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم
3 در دامن پاک تو نشاید که زنم دست تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم
4 آشفته زلف تو چنانم که گل من هر کس که ببوید شود آشفته ببویم
1 ای عمر باز رفته، نمیآیی از سفر وی بخفت خفته، هیچ نداری ز ما خبر
2 ما همچنان خیال تو داریم، در دماغ ما همچنان جمال تو داریم، در نظر
3 از بوی تو هنوز نسیم است با صبا وز روی تو هنوز نشانی است در قمر
4 سر میزنیم بر در سودای وصل و هیچ از سر خیال وصل نخواهد شدن بدر