1 ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده
2 از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی در میکدهها چشم سیاه تو کشیده
3 چشمت به اشارت دل من برد و فدایت چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!
4 زلف تو بپوشد سراپای قدت را آن شعر قبایی است به قد تو بریده
1 قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این اشکم روان شدست، ز عین عناست این
2 در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟
3 عمریست تا نشستهام ای دوست بر درت! نگذشت بر دلت که برین در چراست این؟
4 میگفت: کام جان تو از لب روا کنم این خود نکرد جان به لب آمد رواست این
1 آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدام وز سرم بیرون نخواهد رفتن این سودای خام
2 چون قدح در دل نمیآید مرا الا که می چو صراحی سر نمیآرم فرو الا به جام
3 باده گر بر کف نهم، با یاد او بادم حلال باد اگر بر من وزد، بی بوی او بادم حرام
4 من به بویش گه به مسجد میروم گاهی به دیر مست آن بویم ندانم این کدام است آن کدام؟
1 بر سر کوی دلارام، به جان میگردم روز و شب در پی دل، گرد جهان میگردم
2 غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم بخت اگر یار شود باز جوان میگردم
3 دیدهام طلعت زیباش که آنی دارد این چنین واله و مست از پی آن میگردم
4 تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا شب همه شب من بیمار به جان میگردم
1 ای آب آتش رنگ تو، بر باد داده خاک من در آب و آتش هر دم از خاک درت باد ختن
2 آب است و آتش جام می خاک است تن با دست جان بنشان به آب آتشین، این گرد و خاک و باد من
3 گردم زند باد از گلت کابست و آتش خاک او باد آتش و خاک افکند، در آْب نسرین و سمن
1 ما به دور باده در کوی مغان آسودهایم از جفا و جور و دور آسمان آسودهایم
2 در حضور ما نمیگنجد گرانی جز قدح راستی ما از حضور این گران آسودهایم
3 زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسودهایم
4 چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ هر یکی را حالتی ما در میان آسودهایم
1 سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچین بستده لشکر رومش ز حبش لشکر چین
2 رسته و بسته به دست بت من سنبلتر وز سرش رسته فرو هشته دو صد سنبل چین
3 حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند پیچ در پیچ و زره در زره و چین در چین
4 در خطا و ختن ای خسرو خوبان خطا چون تو ترکی نبود در همه چین و ماچین
1 جان قتیل توست، بردارش مکن چون عزیزش کردهای، خوارش مکن
2 چشم مستت را ز خواب خوش ممال فتنه بر خوابست، بیدارش مکن
3 زلف را یکبارگی بر بند دست در ستم با خویشتن یارش مکن
4 صوفیا صافی کن از غش قلب را یادگر سودای بازارش مکن
1 کار دنیا نیست چندان کار و باری، گو مباش اختیاری کو ندارد اختیاری، گو مباش
2 کار و بار روز بازار جهان هیچ است، هیچ کار اگر این است، ما را هیچ کاری گو مباش
3 ما برون از شش جهت داریم عالی گلشنی گر نباشد گلخنی بر رهگذاری گو مباش
4 گر سپهر از پای بنشیند، بخاری گو مخیز ور زمین از جای برخیزد، غباری گو مباش
1 پرده از رویش ای صبا بردار! وین حجاب از میان ما بردار
2 به تماشای جان، ز باغ رخش دامن زلف مشکسا بردار
3 همرهانیم، در طریق وفا من به سر میروم، تو پا بردار
4 چون غبار من اوفتان خیزان میتوانی مرا دمی بردار