1 ای جهان را چو مه عید، مبارک رویت عید صاحب نظران، طاق خم ابرویت
2 گیسوی تو، شب قدرست و درو، منزل روح خود که داند به جهان، قدر شب گیسویت
3 گوشه ماه ز برقع بنما، تا چو هلال شود انگشت نمای همه عالم، رویت
1 جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند عمرم از در راند و عمری بر زبان نامم نماند
2 لطف کرد امروز و بازم خواند و دیدارم نمود صورتی خوشرو نمود انصاف نیکم باز خواند
3 خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا خاطر او باد با جا، گر دل من ماند ماند
4 آب چشمم دید و آمد بر من خاکیش رحم باد صد رحمت بر آب دیده کین آتش نشاند
1 حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند ور نیز گوید: میکنم، هرگز کسی باور کند
2 شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند!
3 رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند
4 چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر ناگه خیال شاهی، از گوشهای سر بر کند
1 لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد دل آزرده ما را به کرم باز آورد
2 خاک آن پیک مبارک دم صاحب قدمم که دلم هم به دم و هم به قدم باز آورد
3 هر سیاهی که شبان خط و خالت با من کرد انصاف که لطفت بقلم باز آورد
4 میکنم خون جگر نوش به شادی لبت که به یک جرعه مرا از همه غم، باز آورد
1 شبهای فراقت را، آخر سحری باشد وین ناله شبها را، روزی اثری باشد
2 از دیده اگر آبی خواهیم به صد گریه آبی ندهد ما را، کان بیجگری باشد
3 ما بیخبریم از دل، ای باد گذاری کن بر خاک درش باشد کانجا خبری باشد
4 دانی که کرا زیبد، چون زلف تو سودایت آن را که به هر مویی، چون دوش سری باشد
1 من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمیگنجد چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمیگنجد
2 ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمیگنجد
3 بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمیگنجد
4 به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم سرم تا دارد این سودا، در آن چنبر، نمیگنجد
1 گر وقت سحر، بادی از کوی تو برخیزد هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد
2 آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افروزد وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخیزد
3 هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد هر می که دهد لعلت، با خون دل آمیزد
4 کو طاقت آن جان را، کز وصل تو بکشیبد؟ کو قوت آن دل را کز جور تو بگریزد؟
1 در ازل، عکس می لعل تو در جام، افتاد عاشق سوخته دل، در طمع خام افتاد
2 جام نمام ز نقل لب تو، نقلی کرد راز سر بسته خم، در دهن خام افتاد
3 خال مشکین تو بر عارض گندم گون دید آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد
4 باد زنار سر زلف تو، از هم بگشود صد شکست از طرف کفر در اسلام افتاد
1 دل نصیب از گل رخسار تو، خاری دارد خاطر از رهگذرت، بهره غباری دارد
2 دیده در خلوت وصل تو ندارد، راهی کار، کار دل تنگ است، که باری دارد
3 غم ایام خورم، یا غم خود، یا غم دوست؟ غم من نیست از آن غم که شماری دارد
4 دوش صد بار به تیغ مژهام زد چشمت که به هر گوشه چو من کشته، هزاری دارد
1 دوشم آن گلچهره در آغوش بود حبذا وقتی که ما را دوش بود
2 لب به لب، رخسار بر رخسار بد رو به رو، آغوش بر آغوش بود
3 هرچه آن جز باده بد، مکروه گشت آنچه غیر از دوست بد، فرموش بود
4 از می لعل لبش تا صبحدم بانگ «هایاهای و نوشانوش» بود