1 باد سحر از بوی تو دم زد، همه جان شد آب خضر از لعل تو جان یافت، روان شد
2 بی بوی خوشت بر دل من باد بهاری حقا که بسی سردتر از باد خزان شد
3 خاک از نفس باد صبا بوی خوشت یافت بر بوی خوشت روی هوا رقص کنان شد
4 تا بر در میخانه جان، لعل تو زد مهر در مصطبهها رطل می لعل گران شد
1 تشنه خود را دمی، لعل تو، آبی نداد خلوت ما را شبی، شمع تو، تابی نداد
2 خواست که از گوشه خواب، درآید به چشم خانه، خیال تو داشت، مدخل خوابی نداد
3 مست شدم بر درش، باز به یک جرعه می حرمت مستی نداشت، داد خرابی نداد
4 آمدمش تشنه لب، بر لب دریای وصل بر لب دریا مرا، شربت آبی، نداد
1 دل، در برم گرفت و پی یار من برفت لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت
2 چون دید دل، که قافله اشک میرود با کاروان روان شد و از چشم من برفت
3 بلبل شنید ناله من، در فراق یار مستانه، نعرهای زد و از خویشتن برفت
4 آن کس که باز ماند ز جانان برای جان یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت
1 گل فردوس چه باشد که به روی تو رسد یا نسیمش که به خاک سر کوی تو رسد
2 از خط سبز تو در آتشم ای آب حیات! رشکم آید که خضر بر لب جوی تو رسد
3 ز آفتابم شده در تاب که در روی تو تافت تاب خورشید چه باشد که به روی تو رسد؟
4 چشم بد دور ز روی تو و خود چشم بدان حیف باشد که بدان روی نکوی تو رسد
1 جانم رسید از غم به جان، گویی به جانان کی رسد؟ وز حد گذشت وین سر گذشت، آخر به پایان کی رسد؟
2 حالم صبا گر بشنود، حالی رسول من شود لیکن چنین کو میرود افتان و خیزان کی رسد؟
3 من دور از آن جان و جهان، همچون تنیام بیروان وز غم رسید این تن به جان، گویی به جانان کی رسد؟
4 کردم غمش بر جان گزین، بادش فدا صدجان ازین جان گرچه باشد نازنین، هرگز به جانان کی رسد؟
1 هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا میکشند چون سر زلفت بدوشم بیسرو پا میکشند
2 بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار بازم اینک که در میان شهر، رسوا میکشند
3 گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس ناتوانان را به بازوی توانا میکشند
4 ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است تا خط دیوانگی بر دفتر ما میکشند
1 مرا که چون تو پری چهره دلبری باشد چگونه رای و تمنای دیگری باشد؟
2 نه در حدیقه خوبی بود چنین سروی نه در سپهر نکویی چو تو خوری باشد
3 نه ممکن است نبات خطت بر آن دال است که خوشتر از لب لعل تو شکری باشد
4 خیال چشم و رخت تا بود برابر چشم گمان مبر که مرا خواب یا خوری باشد
1 ز کویش نسیم صبا بوی برد به بویش دلم پی بدان کوی برد
2 دل از چنبر زلف او چون جهد؟ که باد سحر جان به یک سوی برد
3 خیال کنارش بسی داشتند ز هی پیرهن کز میان گوی برد!
4 به پشتی رویش قوی گشت زلف دل عالمی را از آن روی برد
1 گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند گاه در خانقهم صوفی صافی دانند
2 تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما تا به هر نام که خواهند مرا میخوانند
3 باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟ گر چه روز و شبشان اهل سخن میرانند
4 با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان عقل و دین هر دو به عشق تو کجا میمانند
1 گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
2 گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
3 گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟ گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود
4 گفتم که قرین بدت افکند بدین روز گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود