1 آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود میآید او و عقل من از جا همی رود
2 حوریست بیرقیب که از روضه میچمد جانیست نازنین که به تنها همی رود
3 از زنگبار زلف پراکنده لشگری بر خویش جمع کرده به یغما همی رود
4 ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه شکرانه میدهیم که بر ما همی رود
1 نمیدانم که نی چون من چرا بسیار مینالد؟ دمادم میزند یارش، ز دست یار مینالد
2 نشسته بر ره با دست و بادش میزند هر دم از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار مینالد
3 دمیدندش دمی در تن از آنرو روح میبخشد بریدندش زیار خود، از آنرو زار مینالد
4 ز بیماری چنانش تن نحیف و زار میبینم که بر هر جا که انگشتش نهی صد بار مینالد
1 آخرت روزی ز سلمان یاد میبایست کرد خاطر شاد میبایست کرد
2 عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت روز اول کار بر بنیاد میبایست کرد
3 داد من یک روز میبایست دادن بعد از آن هرچه میشایست از بیداد، میبایست کرد
4 اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را رحمتی بر اشک مردم زاد میبایست کرد
1 به حضرت تو، که یارد، که قصهای ز من آرد؟ به غیر باد و برآنم که باد، نیز نیارد
2 اگر نسیم نماید، کسالتی به رسالت سلام من که رساند، پیام من که گزارد؟
3 نسیمی از سر زلف تو میخرم به دو عالم وگر چه خود همه عالم، نسیم زلف تو دارد
4 خیال روی تو در چشم ما و ما، متحیر در آن قلم که چنین صورتی بر آب، نگارد
1 یارم به وفا وعده بسی داد و جفا کرد هر وعده که آنم به جفا داد، وفا کرد
2 مهر تو بر آیینه دل پرتوی انداخت ماننده ماه نوم انگشت نما کرد
3 هر جور که دیدم ز جهان، جمله جفا بود این بود جفایش که مرا از تو جدا کرد
4 مسکین سر زلفت که صبا رفت و کشیدش بر بویش اگر مست نگشت از چه رها کرد؟
1 لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند هرچه دامن گیردم دامن، بر آن خواهم فشاند
2 دامن آخر زمان دارد غبار حادثه آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
3 از سر صدق و صفا، چون صبح خواهم زد نفس وندران دم بر هوای دوست، جان خواهم فشاند
4 پای عزلت بر سر کون و مکان خواهم نهاد دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
1 ما را که شور لعلش، در سر مدام باشد سودای باده پختن، سودای خام باشد
2 از جام باده حاصل، یک ساعت است مستی وز شکر لب او، سکری مدام باشد
3 با قد تو صنوبر، در چشم ما نیاید او کیست تا قدت را، قایم مقام باشد؟
4 جان خواست لعلت از من، گر میبرد حلالش جان تا لب تو خواهد، بر من حرام باشد
1 هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت
2 هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی از نسیم صبحدم، بوی گلستان بر نتافت
3 پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل دیده جان پرتو دیدار جانان، بر نتافت
4 دل ز غوغای تو و غوغای میآمد به تنگ بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
1 نظری کن که دل از جور فراقت خون شد نیست دل را به جز از دیده ره بیرون شد
2 ناتوان بود دل خسته ندانم چون رفت؟ حال آن خسته بدانید که آخر چون شد؟
3 تا شدم دور ز خورشید جمالت، چو هلال اثر مهر توام روز به روز افزون شد
4 در هوای گل رخسار تو ای گلبن حسن ای بسا رخ که درین باغ به خون گلگون شد
1 آب چشمم راز دل، یک یک، به مردم، باز گفت عاشقی و مستی و دیوانگی، نتوان نهفت
2 پرده عشاق را برداشت مطرب در سماع گو فرو مگذار، تا پیدا شود، راز نهفت
3 لذت سوز غمش، جز سینه بریان نیافت گوهر راز دلم، جز دیده گریان نسفت
4 تا خم ابروی شوخ او، به پیشانی است، طاق در سر زلفش، دل من، با پریشانی است جفت