1 چشم مستت گرچه با ما ترک تازی میکند لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی میکند
2 تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز جامه جان را به خون، هر دم نمازی میکند
3 باز نخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن! زلف چون چوگان تو هر لحظه بازی میکند
4 میزند خورشید تابان، بر سر شمشاد تیغ تا چرا در دور قدت سرفرازی میکند؟
1 بر سر کوی غمش، بی سروپا باید رفت گاه با خویش و گه از خویش جدا، باید رفت
2 تا به مقصود از این جا که تویی، یک قدم است قدمی از پی مقصود، فرا باید رفت
3 رهبری جو، که درین بادیه هر سوی رهی است مرد سرگشته چه داند که کجا باید رفت
4 تا نگویی سفر صوب حجازست صواب وقت باشد که تو را راه خطا، باید رفت
1 آن پری چهره که ما را نگران میدارد چشم با ما و نظر، با دگران میدارد
2 زیر لب میدهم وعده، که کامت بدهم غالب آن است که ما را به زبان، میدارد
3 دوش گفتم که غمت، جان مرا داد به باد گفت ای ساده، هنوزت غم جان میدارد
4 رایگان، چون سر و زر در قدمش، میبازم سر چرا بر من شوریده، گران میدارد؟
1 زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟ هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند
2 میکنم ترک هوای سر زلف تو و باز باد میآید و این سلسله میجنباند
3 اشک من آنچه ز زار دل من میگوید راست میگوید و از دیده سخن میراند
4 دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد هیچکس نیست که داد من از او بستاند
1 آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟ یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟
2 با تو داردم زازل سابقه عشق ولی کار بخت است و عنایت به سوابق نشود
3 در سرم هست که خاک کف پای تو شوم من برینم، مگر بخت موافق نشود
4 شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد دارم امید که دودش به تو لاحق نشود
1 دل ز وصل او نشان بینشانی میدهد جان به دیدارش امید آن جهانی میهد
2 جوهر فر دهانش طالب دیدار را بر زبان جان جواب « لن ترانی» میدهد
3 جز سرشک لاله رنگم در نمیآید به چشم کو نشانی زان عذار ارغوانی میدهد
4 دیده بر راه صبا دارم که از خاک رهش میرسد وز گرد راهم ارمغانی میدهد
1 مستور در ایام تو معذور نباشد هر چند که این ممکن و مقدور نباشد
2 ماقوت رفتار نداریم، اگر یار نزدیکتر آید، قدمی دور نباشد
3 مست می او گرد که مرد ره او را اول صفت آنست که مستور نباشد
4 بیسر و قدت کار طرب راست نگردد بیشمع رخت عیش مرا نور نباشد
1 اسیر بند گیسویت، کجا در بند جان باشد زهی دیوانه عاقل، که در بندی چنان باشد
2 به دست باد گفتم جان فرستم باز میگویم: که باد افتان و خیزان است و بار جان گران باشد
3 کسی بر درگه جانان ره آمد شدن دارد که در گوش افکند حلقه، چو در بر آستان باشد
4 کسی کو بر سر کویت تواند باختن جان را حرامش باد جان در تن، گرش پروای جان باشد
1 یار به زنجیر زلف، باز مرا میکشد در پی او میروم، تا به کجا میکشد
2 نام همه عاشقان، در ورق لطف اوست گر قلمی میکشد، بر سر ما میکشد
3 هر چه ز نیک و بدست، چون همه در دست اوست بر من مسکین چرا، خط خطا میکشد؟
4 بار تو من میکشم، جور تو من میبرم پرده ز رویت چرا، باد صبا میکشد؟
1 آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟ در معرض خورشید، کی نور سها پیدا بود؟
2 رندیست کار بیدلان، تقوی شعار زاهدان آری دلا هر کسوتی، بر قامتی زیبا بود
3 آنکس که آرد در نظر، روی چنان و همچنان عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود
4 من در شب سودای او، دل خوش به فردا میکنم لیکن شب سودای او ترسم که بی فردا بود