1 تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمیداند خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمیخواند
2 به رخسار تو میگویند: میماند گل سوری بلی میماندش چیزی و بسیاری نمیماند
3 نمییارد رخت دیدن که چون میبیندت چشمم ز معنی میشود قاصر، به صورت باز میماند
4 شب ماه روشن است امشب، بده پروانه تا خادم ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند
1 باد سحر از کوی تو بویی به من آورد جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد
2 دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد
3 دلها شده بودند به یک بارگی از جان لطفت به سلامت همهشان با وطن آورد
4 شد دیده یعقوب منور به نسیمی کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد
1 هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند
2 تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند
3 از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند وز هوا ابر بهاری گریه چون مجنون کند
4 زلف مشکین حلقه شب را بیندازد فلک با جمال طلعت خورشید رو افزون کند
1 چشم مخمور تو مستان را به هم بر میزند شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در میزند
2 دل همی نالد چو چنگ عشق تیز آهنگ او در دل عشاق هر دم راه دیگر میزند
3 چشم عیارت به قصد خون خلقی، دم به دم تیغهای تیر مژگان را به هم بر میزند
4 گوهر کان از کجا یابد دل من چو مدام قفل یاقوت لبت بر درج گوهر میزند
1 خوش دولتی است عشقت تا در سر که باشد پیدا بود کزین می در ساغر که باشد
2 هر عاشقی ندارد بر چهره داغ دردت آن سکه مبارک تا بر زر که باشد
3 هر چشم و سر نباشد در خورد خاک پایت تا سرمه که گردد، تا افسر که باشد؟
4 هر دل که دید چشمت، آورد در کمندش ترکی چنین دلاور،در لشکر که باشد؟
1 سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند ولی او نیز بیمارست و میترسم که نتواند
2 صبا شوریده سودای زلف اوست میترسم که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند
3 هوس دارم که درپیچم میانه نامهاش خود را چه میپیچم درین سودا مرا چون او نمیخواند
4 اگر صدباره گرداند به سر چون خامه کاتب را محال است این که تا باشد سر از خطش بپیچاند
1 دل پی دلدار رفت و دیده چو این حال دید اشک به دندان گرفت دامن و در پی دوید
2 دید میان دل و دیده که خونست اشک جست برون ز میان، رفت و کناری گزید
3 هر دو جهان دل به باد، که خواهد مگر از طرف آن بهار، بوی هوایی دمید
4 مقصد و مقصود دل، جز دهن تنگ او نیست دریغا که هست، مقصد دل ناپدید!
1 کسی که قصه درد مرا نمیداند ز لوح چهره من یک به یک فرو خواند
2 حدیث شوق به طومار گر فرو خوانم بجان دوست که طومار سر بپیچاند
3 بیا که مردم چشمم سرشک گلگون را به جست و جوی تو هر سو چو آب میراند
4 نگویمت: به تو میماند از عزیزی عمر که عمر اگرچه عزیز است، هم نمیماند
1 چو زلف آن را که سودای تو باشد سرش باید که در پای تو باشد
2 برون کردم ز دل جان را که جان را نمیزیبد که بر جای تو باشد
3 خوشا آن دل که بیمار تو گردد دلی را جو که جویای تو باشد
4 دل گم گشتهام را گر بجویی در آن زلف سمن سای تو باشد
1 گرچه در عهد تو عاشق به جفا میمیرد لله الحمد که بر عهد وفا میمیرد
2 هر که میرد به حقیقت بود آن کشته دوست سخن است اینکه به شمشیر قضا میمیرد
3 هر که در راه تو شد کشته نباشد مرده زنده آنست که در کوی شما میمیرد
4 مرغ در دام تو از روی هوا میافتد شمع بر بوی تو در پای صبا میمیرد