1 دی دیده از خیال رخش بازمانده بود گلگون اشک در طبلش گرم رانده بود
2 افتاده بود دل به خم چین زلف او شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود
3 دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست بردیم از آنکه او همه ره خون فشانده بود
4 دل دیده خواست تا ببرد، خون گرفته بود جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود
1 هر زمان عشقش سر از جایی دگر بر میکند سوزش اندر هر سری سودای دیگر میکند
2 با کمال خویشتن بینی، نمیدانم چرا؟ هر زمان آیینه را با خود برابر میکند
3 صورت ماهیت رویش نمیبیند کسی هر کسی با خویشتن نقشی مصور میکند
4 جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من بوی جان میآید و مجلس معطر میکند
1 مسپار دل، به هر کس، که رخ چو ماه دارد به کسی سپار دل را، که دلت نگاه دارد
2 بر چشم یار شد دل، که ز دیده، داد، خواهد عجب ار سیه دلان را، غم داد خواه دارد
3 تو مرا مگوی واعظ، که مریز، آب دیده بگذار تا بریزم، که بسی گناه، دارد
4 خبر خرابی من، ز کسی، توان شنیدن که دلی خراب و حالی، ز غمش تباه دارد
1 ما را به جز از عشق تو، در خانه کسی نیست بنمای رخ، از پرده که در خانه کسی نیست
2 بردار مه از سلسله تا خلق بدانند کز سلسله داران تو، دیوانه کسی نیست
3 فرزانهتر مردم اگر، زاهد و صوفی است ای دوست به دوران تو، فرزانه کسی نیست
4 در خلوت دل، ساختمت، منزل و آنکس گر دل نکند، منزل جانانه کسی نیست
1 گراز تن جان شود معزول، عشقت جای آن دارد که در ملک دلم عشقت، همان حکم روان دارد
2 مرا هم نیمه جانی بود و در جان، محنت عشقت به محنت داد جان لیکن، محبتها چنان دارد
3 دل از من بستد ابرویت، که چون چشم خودش دارد ازین معنیش پیوسته، سیاه و ناتوان دارد
4 مرا گویند در کویش، مرو کانجاست، هم جانان کسی در منزل جانان چرا تشویش جان دارد
1 هر شبی سودای چشمش بر سرم غوغا کند غمزهاش صد فتنه در هر گوشهای پیدا کند
2 از می سودای چشمت خوش برآید جان من سر خوش است امشب خمار مستیش فردا کند
3 پایه من بر سر بازار سودایش شدست چون بدین مایه کسی با چون تویی سودا کند
4 رخت عقلم میبرد چشمت چه میآید ز عقل میدهد تشویش من بگذار تا یغما کند
1 آخر این درد دل من به دوایی برسد عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد
2 آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا روزی از روزنه غیب صفایی برسد
3 بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد
4 بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟ که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد
1 دلی که شیفته یار دلربا باشد همیشه زار و پریشان و مبتلا باشد
2 بلی عجب نبود گر بود پریشان حال گدا که در طلب وصل پادشا باشد
3 بهانه تو رقیب است و نیست این مسموع رقیب را چه محل گر تو را رضا باشد
4 جفای دشمن و جور رقیب و طعنه خلق خوش است بر دل اگر دوست را وفا باشد
1 هر آن حدیث که از عشق میکند، روایت خلاصه سخن است آن و مابقی است، حکایت
2 جهان عشق ندانم چه عالمی است، کانجا نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهایت
3 بیا بیا که همه چیز راست، حدی و ما را ز حد گذشت فراق و رسید شوق، به غایت
4 برفت کار ز دست و رسید عمر، به پایان بیا و مرحمتی کن، که هست وقت رعایت
1 باز دل سودای آن زنجیر مو، از سر گرفت آتشم بنشسته بود از شمع رویش، در گرفت
2 زهد خشک و دامن تر، آتش ما، مینشاند عشقش این بار آتشی در زد، که خشک و تر، گرفت
3 موکب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت سوی دارالملک جان، و آن مملکت، یکسر گرفت
4 نیم شب سودای حسنش، بر در دل حلقه زد حلقه دیوانگی زد، عقل و راه در گرفت