1 روی تو آب چشمه خورشید میبرد لعلت به خنده پرده یاقوت میدرد
2 گر بنگرد عروس جمالت در آینه خودبین شود هر آینه، آن به که ننگرد
3 گر لاله با عذار تو شوخی کند و را معذور دار! کز سبکی باد میبرد
4 چون مجمر از درون نفس گرم میزنم بر بوی آنکه لطف تو دامن بگسترد
1 سلطان عشق، ملک دل و دین، فرو گرفت او حاکم است، نیست کسی را بر او، گرفت
2 ملک مزلزل دل دیوانگان عشق آخر قرار بر مه زنجیر مو گرفت
3 ای گل به نازکی بنشین، بر سریر حسن کز حسن طلعت تو، جهان رنگ و بو گرفت
4 دلها هر آنچه یافت، به یک بار جمع کرد شهباز ما چو باز، پی جست و جو گرفت
1 این یار که من دارم، ازین یار که دارد؟ وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟
2 خلقی است همه، بر در امید، نشسته تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟
3 با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند کاری بود آیا غم این کار، که دارد؟
4 من بر سر بازار مغان، میروم امشب این زهد فروشان سر بازار، که دارد؟
1 اگرم بر سر آتش بنشانی چون عود نیست ممکن که برآید ز من سوخته دود
2 بر سرم هرچه رود خاک رهم گو: میرو نیستم باد که از کوی تو برخیزم زود
3 منم از باغ تو چون غنچه به بویی خوشدل منم از کوی تو چون باد، به گردی خشنود
4 شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند در فراق تو ولی عهد همانست که بود
1 تحریر شرح شوقت، طومار، بر نتابد تقریر وصف حالم، گفتار، بر نتابد
2 من بارها کشیدم، بار فراق، بر دل ترسم که دل ضعیف است، این بار، بر نتابد
3 یاران مهربان را، رسم است، جور یاران بر تافتن ولیکن، این بار، بر نتابد
4 ای یار بشنو از من، گر میکنی، جفایی با یار خویشتن کن، کاغیار بر نتابد
1 ز صبا سنبل او دوش به هم بر میشد وز نسیمش همه آفاق معطر میشد
2 ز سواد شکن زلف به هم بر شدهاش دیدم احوال جهانی که به هم بر میشد
3 ز دل و دیده نمیرفت خیالت که مرا با دل و دیده خیال تو برابر میشد
4 دهن از یاد تو چون غنچه معطر میگشت سینه از مهر تو چون صبح منور میشد
1 دام زلف تو به هر حلقه، طنابی دارد چشم مست تو به هر گوشه، خرابی دارد
2 نرگس مست خوشت، گر چه چو من بیمار است ای خوشا نرگس مست تو که خوابی دارد
3 رسن زلف تو در رشته جان من و شمع هر یک از آتش رخسار تو، تابی دارد
4 خونم ازدیده از آن ریخت که تا ظن نبری که برش مردم صاحب نظر آبی دارد
1 خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند زاهدان نیز در آن خم طمع خام کنند
2 چون برد لعل تو از جام تنم جان کهن ساقیان جان نو آرند و در آن جام کنند
3 عاشقان جان ز پی مصلحتی میخواهند تا نثار قد و بالای دلارام کنند
4 شاهدان را همگی زلف نهادن بر روی غرض آن است که صبح چو منی شام کنند
1 تیر خدنگ غمزهات، از جان ما گذشت بر ما ز غمزه تو چه گویم، چها گذشت
2 وقت صباح، بر سر شمع، از ممر باد نگذشت، آن چه بر سر ما از صبا گذشت
3 در حیرتم، که باد به زلف تو، چون رسید فی الجمله چون رسید از آنجا چرا گذشت
4 بر ما ز آب دیده شب، دوش تا به روز باران محتن آمد و سیل بلا گذشت
1 سحرگه بلبلی آواز میکرد همی نالید و با گل راز میکرد
2 نیاز خویش با معشوقه میگفت نیازش میشنید و ناز میکرد
3 به هر آهی که میزد در غم یار مرا با خویشتن دمساز میکرد
4 نسیم صبح دلبر میشنیدم دلم دیوانگی آغاز میکرد