1 اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند رخت تن را به سراپرده جان ره ندهند
2 سخن پیر مغان است که در دیر کسی که سبک در نکشد رطل گران ره ندهند
3 خارج از هر دو جهان است خرابات آنجا تا مجرد نشوی از دو جهان ره ندهند
4 ادب آن است که هر دل که بود منزل یار هیچ اندیشه اغیار بدان ره ندهند
1 چشمت به خواب چشم مرا خواب میبرد زلفت به تاب جان مرا تاب میبرد
2 من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق چندان همی بود که مرا آب میبرد
3 سودای ابروی تو مغان راز مصطبه چون غمزه تو مست به محراب میبرد
4 امشب به دوش مجلسیان را یکان یکان بردند مست و ترک مرا خواب میبرد
1 ترک چشم تو، که با تیر و کمان میگردد بنشان کرده دلی، از پی آن میگردد
2 هر که سر گشته چوگان سر زلف تو شد به سر کوی تو، چون گوی، بجان میگردد
3 آنکه پرسید نشان تو و نام تو شنید در پی وصل تو، بی نام و نشان میگردد
4 ما کجا در تو توانیم رسیدن که فلک در پیت بی سر و پا، گرد جهان، میگردد
1 گل که خوش طلعت و خوشبو آمد عاشق روت به صد رو آمد
2 کاسهای داشت سرم را عشقت سر شوریده به زانو آمد
3 نیست از هیچ طرف راه گریز تیرباران ز همه سو آمد
4 حال این چشم ضعیفم میگفت قلمم، در قلمم مو آمد
1 سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود برود این سر سودایی و سودا نرود
2 پرتو نور تجلی رخت، ممکن نیست که اگر کوه ببیند دلش از جا نرود
3 پای سست است و رهم دور از آن میترسم که سر من برود در طلب و پا نرود
4 هر که را گوشه دل خلوت خاص تو بود دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود
1 بر منت ناز و ستم، گرچه به غایت باشد حاش لله که مرا از تو شکایت باشد!
2 جور معشوق همه وقت نباشد ز عتاب وقت باشد که خود از عین عنایت باشد
3 من نه آنم که شکایت کنم از دست کسی خاصه از دست تو، حاشا چه شکایت باشد؟
4 پادشاهی چه عجب گر ز تو درویشان را نظر مرحمت و چشم رعایت باشد!
1 مرا هوای تو از سر بدر نخواهد شد شمایل تو ز پیش نظر نخواهد شد
2 اگر سرم برود گو برو مراد از سر هوای توست مرا آن ز سر نخواهد شد
3 دلم به کوی تو رفت و مقیم شد آنجا وزان مقام به جایی دگر نخواهد شد
4 سرم برفت به سودای وصل، میدانم که این معامله با او به سر نخواهد شد
1 نگارینا به صحرا رو، که بستان حله میپوشد به شادی ارغوان با گل شراب لعل مینوشد
2 به گل بلبل همی گوید که نرگس میکند شوخی مگر نرگس نمیداند که خون لاله میجوشد؟
3 زبانم میدهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد مگر سوسن نمیداند که عاشق پند ننیوشد؟
4 نثار باغ را گردون، به دامن در همی بخشد گل اندر کله زمرد ز خجلت رخ همی پوشد
1 هر دمم، چهره به خون مژه، تر میگردد حالم از عشق تو، هر روز، بتر میگردد
2 بر مگرد از من و گر زانکه تو بر میگردی دین و دنیا و سعادت، همه، بر میگردد
3 روی، پنهان مکن از من، که پری رویان را کار حسن، از نظر اهل نظر، میگردد
4 فکر، در راه هوای تو، ز پا میافتد عقل، در کوی خیال تو، به سر میگردد
1 دل برد دلبر و در دام بلاش اندازد دل ما برد، ندانم به کجاش اندازد
2 هرکجا مرغ دلی بال گشاید، فی الحال به کمان مهره ابرو ز هواش اندازد
3 خوش کمندی است سر زلف شکن بر شکنش وه چه خوش باشد اگر بخت بماش اندازد!
4 چشم فتان تو هر جا که بلا انگیزد ای بسا سر که در آن عرصه بلاش اندازد