1 ای آن که اساس جور بر پاست تو را در دل همه میل کشتن ماست تو را
2 گر خون دل از دیده چکد بی تو سزاست تا ابهر چه دیده دیده دل خواست تو را
1 هر لحظه دل از یکی است خشنود مرا گویی بت تازه ایست مقصود مرا
2 ای کاش فزون نبود دلبر ز یکی با آنکه هزار دل فزون بود مرا
1 هر قدر به بزم دوش بنواخت مرا از آتش غم چو شمع بگداخت مرا
2 کز لطف زیاد یار بیگانه شناس معلوم بشد که هیچ نشناخت مرا
1 یک عمر از او به حسرت یاریها شبها گذراندم همه در زاریها
2 آخر مردم بلی ز غم لازم داشت یک خواب چنین آن همه بیداریها
1 شبها که زهجران توام در تب و تاب یک دم نرود به خواب این چشم پر آب
2 نه بیداری زدیده آموزد بخت نه دیده زبخت خفته آموزد خواب
1 گریم هر روز و دل خموش است امشب از ناله و فارغ از خروش است امشب
2 روز آید و بینم که چودی رفت امروز شب آید و بینم که چو دوش است امشب
1 برداشت عروس باغ از چهره نقاب برد از دل مرغان چمن طاقت و تاب
2 آموخت از این دو گریه و خنده دو چیز گل از لب یارو ابر از چشم (سحاب)
1 از طبعی ناکام که ناکام تر است زاندام بدش که ناخوش اندام تر است
2 با طبع کجش جز طمع تحسین نیست طبعش خام است و طمعش خام تر است
1 با همچو خودی نرد محبت چون باخت چون من خود را به ششدر عشق انداخت
2 اکنون شده نازک دلش از آتش عشق آری شود، آبگینه چون سنگ گداخت
1 تا دل نشد از نخست پا بست غمت جان نیز نخورد تیری از شست غمت
2 اکنون که گرفتار تو گشتند کنند جان ناله زدست دل دل از دست غمت