ای آن که اساس جور بر پاست از سحاب اصفهانی رباعی 1
1. ای آن که اساس جور بر پاست تو را
در دل همه میل کشتن ماست تو را
...
1. ای آن که اساس جور بر پاست تو را
در دل همه میل کشتن ماست تو را
...
1. هر لحظه دل از یکی است خشنود مرا
گویی بت تازه ایست مقصود مرا
...
1. هر قدر به بزم دوش بنواخت مرا
از آتش غم چو شمع بگداخت مرا
...
1. یک عمر از او به حسرت یاریها
شبها گذراندم همه در زاریها
...
1. شبها که زهجران توام در تب و تاب
یک دم نرود به خواب این چشم پر آب
...
1. گریم هر روز و دل خموش است امشب
از ناله و فارغ از خروش است امشب
...
1. برداشت عروس باغ از چهره نقاب
برد از دل مرغان چمن طاقت و تاب
...
1. از طبعی ناکام که ناکام تر است
زاندام بدش که ناخوش اندام تر است
...
1. با همچو خودی نرد محبت چون باخت
چون من خود را به ششدر عشق انداخت
...
1. تا دل نشد از نخست پا بست غمت
جان نیز نخورد تیری از شست غمت
...
1. از عشق کسی کار تو از کار شده است
مانند دل من دلت افگار شده است
...
1. ای آنکه به جان ز فرقتش سوزی هست
نه جز رخ او شمع شب افروزی هست
...