1 دل را دانم چو باغم عشقش ساخت جان نیز چو شمع زاشتیاقش بگداخت
2 از خود خبرم نباشد آری هر کس کورا نشناخت خویشتن را نشناخت
1 در بزم تو دورای گل خود روی دو رنگ تا کی بودم چو غنچه خون در دل تنگ؟
2 با دیده ی تر گهی بسوزم چون شمع با قامت خم گهی بنالم چو چنگ
1 صد بار اگر به تیغ کین می کشدم غم نیست که یار نازنین می کشدم
2 خونم ریزد لیک برای دل غیر بهر دل آن می کشد این می کشدم
1 هر لحظه دل از یکی است خشنود مرا گویی بت تازه ایست مقصود مرا
2 ای کاش فزون نبود دلبر ز یکی با آنکه هزار دل فزون بود مرا
1 دلاک به شغل سر تراشی بر من وز خون سر آغشته بود پیکر من
2 من دست طمع کشیده ام از سر خویش او دست نمی کشد هنوز از سر من
1 چون گشت به پا قصر شهنشاه زمین شاهان به جنابش همه سودند جبین
2 زین قصر زمین یافت شرافت که چنین خم گشت به تعظیم زمین عرش برین
1 با غیر ترا یار نمیدانستم در بزم تواش بار نمیدانستم
2 میدانستم که خواهی ام کشت اما بهر دل اغیار نمیدانستم
1 در بزم رقیب ای زتوام سوز فراق وصلت بتر از درد غم اندوز فراق
2 هر کس به فراق کرد یاد شب وصل من در شب وصل آرزو روز فراق
1 با همچو خودی نرد محبت چون باخت چون من خود را به ششدر عشق انداخت
2 اکنون شده نازک دلش از آتش عشق آری شود، آبگینه چون سنگ گداخت
1 از عشق کسی کار تو از کار شده است مانند دل من دلت افگار شده است
2 هم روز تو چون زلف تو گردیده سیاه هم جسم تو چون چشم تو بیمار شده است