گویند آن را که چون گل از سحاب اصفهانی رباعی 13
1. گویند آن را که چون گل آراسته است
و آن را که قدش چو سرو نو خاسته است
...
1. گویند آن را که چون گل آراسته است
و آن را که قدش چو سرو نو خاسته است
...
1. دل را دانم چو باغم عشقش ساخت
جان نیز چو شمع زاشتیاقش بگداخت
...
1. غیر از تو بساط عیش آراسته است
در آتش رشک جان من کاسته است
...
1. گیرم دایم بدوستی دل را خوست
او را و مرا چه سودی از عادت اوست؟
...
1. شوخی که کند طره پریشان به عبث
از دور زمن برد دل و جان به عبث
...
1. میخواست فلک که خوارو زارم بکشد
وز محنت و درد بی شمارم بکشد
...
1. هرگز گله از غیر نفاق تو نکرد
جز وصف وفا شکر وفاق تو نکرد
...
1. گردید زدور لمعه ی نور پدید
زان نور که شد به وادی طور پدید
...
1. ابر گریان که در چمن می خندد
برق خندان که بی دهن می خندد
...
1. مانند شمایلت شمایل نشود
دل نیست که بر رخ تو مایل نشود
...
1. از توبه چو تازه گشت ایمانم باز
دل کرد از آن توبه پشیمانم باز
...
1. ای از غم تو ناله ی زار همه کس
ای از تو سیاه روزگار همه کس
...