1 از عشق کسی کار تو از کار شده است مانند دل من دلت افگار شده است
2 هم روز تو چون زلف تو گردیده سیاه هم جسم تو چون چشم تو بیمار شده است
1 ای آنکه به جان ز فرقتش سوزی هست نه جز رخ او شمع شب افروزی هست
2 می داد بروزد گرم مژده ی وصل پنداشت شب فراق را روزی هست
1 گویند آن را که چون گل آراسته است و آن را که قدش چو سرو نو خاسته است
2 کآنرا که هلاکش از جفا خواسته بود او بی تو چنان شد که دلت خواسته است
1 دل را دانم چو باغم عشقش ساخت جان نیز چو شمع زاشتیاقش بگداخت
2 از خود خبرم نباشد آری هر کس کورا نشناخت خویشتن را نشناخت
1 غیر از تو بساط عیش آراسته است در آتش رشک جان من کاسته است
2 او با تو به جائی که دلش خواسته است دل بی تو چنان شد که دلت خواسته است
1 گیرم دایم بدوستی دل را خوست او را و مرا چه سودی از عادت اوست؟
2 با طایفه ای دوست شود دل کایشان هم دوست به دشمن اند وهم دشمن دوست
1 شوخی که کند طره پریشان به عبث از دور زمن برد دل و جان به عبث
2 اکنون که به نزدیک من آمد دیدم هم این به عبث دادم و هم آن به عبث
1 میخواست فلک که خوارو زارم بکشد وز محنت و درد بی شمارم بکشد
2 بسپرد عنانم به کف سنگ دلی تا روزو شبی هزار بارم بکشد
1 هرگز گله از غیر نفاق تو نکرد جز وصف وفا شکر وفاق تو نکرد
2 در بزم رقیب دوش وصل تو به من کرد آنچه به یک عمر فراق تو نکرد
1 گردید زدور لمعه ی نور پدید زان نور که شد به وادی طور پدید
2 آن خطه ی یثرب است پیدا و در آن این گنبد مصطفاست از دور پدید