1 نازک دلی که آینه دار نزاکت است دایم به فکر نقش و نگار نزاکت است
2 آرامگاه آن قد و بالین ناز او دوش نزاکت است و کنار نزاکت است
3 آن حسن نازپرور و خط بنفشه فام باغ نزاکت است و بهار نزاکت است
4 آن کاو سبوی دختر رز می کشد به دوش منت کشد که حامل بار نزاکت است
1 باده نوشی و غزلخوانی دیوانه بجاست خنده گر نیست بجا گریهٔ مستانه بجاست
2 آدمی را به جهان کلبهٔ تن معمور است تا ستون نفس و آه در این خانه بجاست
3 آسمان در حرکت از اثر یک جام است دور برپاست اگر شیشه و پیمانه بجاست
4 بسته در هر خم مویش دل و جانی است به زور هر شکنجی که بر آن زلف دهد شانه بجاست
1 یار را از من چه میپرسی بپرس از دل کجاست محفل لیلی ز مجنون پرس در محمل کجاست
2 عالمی شد کشتهٔ شمشیر غم کو شاهدی تا برآید از میان گوید به ما قاتل کجاست
3 سیر دارم تا سحر امشب کنشت و کعبه را تا چراغ بیریا روشن در این محفل کجاست
4 ای که صد گل میکنی هر لحظه در این بوستان جز تو در زیر زمین یک دانه بیحاصل کجاست
1 آه گرمی که به یاد تو ز دل ها برخاست مرده ای بود ز اعجاز مسیحا برخاست
2 نرگس از مستی چشم تو چنین شد بیمار سرو آزاد به تعظیم تو از جا برخاست
3 هر کجا بزم طرب ساز تو شد از راه ادب زود بنشست ز پا ساغر و مینا برخاست
4 به هوای گل رخسار تو از پردهٔ غیب غنچه بیرون شد و نرگس به تماشا برخاست
1 به طوف کوی تو آن شب که دل ز جان برخاست به یاد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست
2 برای آن که کند بوسه آستان تو را زمین نشست به تمکین و آسمان برخاست
3 غبار نیست در این راه بلکه این گردی است که از فشاندن عصیان عصیان برخاست
4 به ذوق نشئهٔ احرام طوف مرقد تو عصا فکند ز کف پیر چون جوان برخاست
1 حرف هر کس ز فکر خام خود است جنبش هر که از مقام خود است
2 آسمان با وجود این همه شأن متفکر به صبح و شام خود است
3 دیده ام شیخ و پیر و ترسا را هر که در فکر کام و جام خود است
4 واعظی را که زیر پا کرسی است عاشق صنعت کلام خود است
1 مدح رخ زیبای تو عنوان سعیداست تعریف قدرت مطلع دیوان سعیداست
2 آن چشمه که نامش به جهان آب حیات است یک قطره ای از دیدهٔ گریان سعیداست
3 لخت جگر سوخته و سینهٔ بریان پیوسته کباب و مزهٔ خوان سعیداست
4 با غیر نبستیم و در دل ننشستیم اندوه و غم و درد تو مهمان سعیداست
1 هر آن دلی که به زلف بتی گرفتار است ز دام جستهٔ تسبیح و قید زنار است
2 چرا به سر نزند لاله را که آن داغی میان سوختگان عاشق وفادار است
3 جهان به خانهٔ تاریک و تنگ می ماند که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
4 اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟ که چون نگین سلیمان به دست اغیار است
1 حلب شهر و نعیما شهریار است سعادت پیشکار و بخت یار است
2 سپاهش قدسیان اقبال شاطر همافخرد که او را سایه دار است
3 به تصویرش فرنگستان گرفتار در این حیرت حلب آیینه دار است
4 سلحدار است چشم می پرستش نگاه تیز تیغ آبدار است
1 چون دل دلیل نیست تن و [دل] برابر است آبی که [تشنگی] نبرد گل برابر است
2 [جایی] که بحر وصل به گرداب [بیخودی] است جام شراب و مرشد و کامل برابر است
3 مردی که [خو] به وادی حیرت گرفته است صحرا و باغ و جاده و منزل برابر است
4 گر خیر از برای عوض می کنند خلق پس در طمع کریم به سایل برابر است