1 چشمش همین نه دین و دل از ما گرفته است جز خویش هر چه دیده در این جا گرفته است
2 دیگر کشد سر از بغل حکم آسمان دیوانه ای که دامن صحرا گرفته است
3 اکثر ز سیر خویشتنش روی داده است فیضی که چشم ما ز تماشا گرفته است
4 زاهد اگرچه ترک سرانجام کرده است آوازه اش ولی همه دنیا گرفته است
1 عقل هندوی میفروش من است گل و مل پیشکار هوش من است
2 داغ گل دل کباب صهبا خون موسم برگ و عیش و نوش من است
3 سخن راست همچو تیر خدنگ از بر سینه تا به گوش من است
4 لحن داوود و صور اسرافیل هر دو در اصل، یک خروش من است
1 چشم او در بردن دل بی گناه افتاده است دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است
2 با گلت مانند سازد یا به خورشید و قمر در میان این سه، دل در اشتباه افتاده است
3 می شود نیلوفر آن رخساره گاهی از نسیم از نزاکت بر رخش تاب از نگاه افتاده است
4 از غبار سینه ها پوشیده شد راه امید بسکه طالع کشته در این شاهراه افتاده است
1 حرف آن لب شنفتنم هوس است سخن از باده گفتنم هوس است
2 سر او را که اظهر است از شمس باز در دل نهفتنم هوس است
3 چون صبا خاک راه جانان را به دم خویش رفتنم هوس است
4 عمرها غنچه خسب باید بود نفسی گر شکفتنم هوس است
1 خم در خروش و جوش ز خمیازهٔ من است این دور را قدح نه به اندازهٔ من است
2 مضمون بکر غیر خموشی نیافتم بستن لب از سخن، سخن تازهٔ من است
3 رنگ پریده ام پر و بالم [شکستنی] است بوی گلم هوای تو جمازهٔ من است
4 آن دفتر درخت خزان دیده ام که باد دایم به فکر بستن شیرازهٔ من است
1 روی تو چو از پیش نظر پرده برانداخت آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت
2 بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت
3 در عین سخن خندهٔ آن لب نه ز عقل است از مستی بسیار نمک در شکر انداخت
4 از عاشق بیچاره چه خواهند که بلبل یک مشت پری داشت در این رهگذر انداخت
1 چون تیر پیچ و تاب ندارد کمان ما پاک است از ریا و حسد خاندان ما
2 غیر از هدف شدن نزند فال دیگری گر مهره های قرعه شود استخوان ما
3 در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد هر چند مو کشید زبان در دهان ما
4 جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم جز بار نیستی چه برد کاروان ما
1 به طوف کوی تو آن شب که دل ز جان برخاست به یاد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست
2 برای آن که کند بوسه آستان تو را زمین نشست به تمکین و آسمان برخاست
3 غبار نیست در این راه بلکه این گردی است که از فشاندن عصیان عصیان برخاست
4 به ذوق نشئهٔ احرام طوف مرقد تو عصا فکند ز کف پیر چون جوان برخاست
1 صبحدم شیری که مهر دایه ام در کام ریخت خون دل شد شام غم از دیده ام ایام ریخت
2 سرخ ناگردیده ریزد خون دل را دل به زور حیف این می را که از خم ساقی ما خام ریخت
3 ساقی بزم طرب تا عقل دوراندیش شد رنگ مینا را شکست و آبروی جام ریخت
4 آسمان هر مایهٔ نازی که پیدا کرده بود جمله را یکبارگی در پای این اندام ریخت
1 رفتار محال است ز کوی تو کسی را نبود گذر از یک سر موی تو کسی را
2 از عکس تو عکسی است در آیینهٔ اوهام ور نه خبری نیست ز روی تو کسی را
3 مشکل که تو را بیند و از جا نرود کس چون یاد کند شیفته بوی تو کسی را
4 در هر صفت از خویش برون رفتم و دیدم جز ذات تو ره نیست به سوی تو کسی را