1 ای خیره چو نرگس ز جمال تو نظرها چون غنچه پر از خون ز خیال تو جگرها
2 بس سنگدلانی که در این راه ز دوری چون کوه گرفتند به هر گوشه کمرها
3 ایام جوانی است مرادی طلب از حق در نالهٔ پیش از دم صبح است اثرها
4 نی حرف زدی با کس و نی حرف شنیدی ای از تو به هر کوچه و بازار خبرها
1 نگاهی جانب ما کن که قربانت شود جانها از آن چشمی که مجنون گشته آهو در [بیابانها]
2 ز مشتاقان چرا پوشیدهای عارض به رنگ گل نوای بلبل شیداست زان رو در گلستانها
3 کمان ابروانت بسته زه گویا که پی در پی گذر دارد ز هر سو بر دل من تیر مژگانها
4 نمود از عارضش خالی سودا فقر پیدا شد که عقل کل از آن سوداست سر زد در بیابانها
1 سرگشتهٔ تو خم نکند سر به هیچ باب از آسمان فتد نفتد قدر آفتاب
2 دیروز طرفه صحبت گرمی نداشتیم ما و خدنگ غمزهٔ او زلف و پیچ و تاب
3 واعظ بیا ز حق مگذر خوب قسمتی است ما و شراب ناب، تو و مست و احتساب
4 پستان داغ سینه به طفلی مکیده ام کی می رود ز ذایقه ام لذت کباب؟
1 با تهی دستی علو همت است این از حباب کاسه اش بر آب و هرگز تر نمی گردد ز آب
2 جوهر خود را نهان در طبع روشن کرده ام با وجود آن که عریانم چو تیغ آفتاب
3 جوش مستی های باطن را چه داند محتسب کی برد بو تا نریزد بر کنار خم شراب؟
4 در شکست دل از آن شادم که استاد ازل کرده در مجموعهٔ تن این ورق را انتخاب
1 تا کجا رفتار دلجوی تو را دیده است آب کز هوای جلوه ات بر خویش گردیده است آب
2 می کند هر لحظه پیراهن قبا چرخ کبود این قدر بیهوده بر گرداب پیچیده است آب
3 ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
4 دایماً در بحث کج با بحر میدان می کشد راستی را از زبان موج نشنیده است آب
1 روشنگر زمان و زمین است آفتاب یک صفحه از کتاب مبین است آفتاب
2 تا جوهر وجود تو آمد به روی کار ماه است آسمان و زمین است آفتاب
3 در پاکی وجود تو حرفی ندیده است گوید کسی چنان و چنین است آفتاب؟
4 چون گوی در سراسر میدان آسمان پهلو نبرد گوشه نشین است آفتاب
1 در خم هر حلقهٔ زلفش رهین است آفتاب سایه سان پیش قد او بر زمین است آفتاب
2 مزرع حسنی که گردون است خاک ریشه اش از برای روزی خود خوشه چین است آفتاب
3 نور چشم از مهر افزونتر نماید در نظر از برای دیدهٔ ما دوربین است آفتاب
4 کیست یارب آن سواری کز غرور حسن او آسمان با این بزرگی اسب و زین است آفتاب
1 کاکل کمند زلف تو شد دام آفتاب تا شد غزال چشم سیه رام آفتاب
2 زان دم که ماه روی تو را دیده ام به خواب هرگز نبرده ام به غلط نام آفتاب
3 زان رو که ناز گوشهٔ ابرو بود بلند مه می شود هلال به پیغام آفتاب
4 لعل لبش به چشم سیاهش نمی رسد نسبت به جام می نکنم جام آفتاب
1 ساقی مکن دریغ ز پیر و جوان شراب فرصت غنیمت است بده رایگان شراب
2 ای خضر تن پرست چه تن می زنی بس است آب حیات مجلس روحانیان شراب
3 در پای گل پیاله کشان بس گریستند جاری است همچو آب در این بوستان شراب
4 تنگ است بسکه چشم جهان و جهانیان ای دل نمی رسد به تو یک سرمه دان شراب
1 عشق پرشور است و ما پراضطراب یار بی رحم است و ما بی آب و تاب
2 دوش زلفش در خیال من گذشت تا سحر شب مار می دیدم به خواب
3 چشم او را در نظر آورده ام می توانم کرد عالم را خراب
4 می روم از هوش و می گوید دلم یا شراب و یا شراب و یا شراب