1 مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا
2 چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار که استخوان نکند صید خود همای مرا
3 غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب که کرد اخگر من گرم داشت جای مرا
4 چو اهل زرق و ریا دلق من به نیل مزن بزن به بادهٔ رنگین خم، ردای مرا
1 چو بو دهد صبحم به دست باد صبا به گردن نفس افتاده می روم از جا
2 قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما
3 ز خاک تربت من بوی عشق می آید برند خاک مزار مرا عبیرآسا
4 بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا
1 ز مجنون پرس اگر خواهی سراغ چشم آهو را دل دیوانه می داند نگاه طفل بدخو را
2 ز فکر روز محشر صبحدم آسوده برخیزد اگر بیند کسی در خواب آن چشم سخنگو را
3 سری در پیش افکن یک نفس پاس دم خود دار که اهل دل کنند آیینهٔ خود چشم زانو را
4 جهان دیوانه می گردد چو از رخ پرده بردارد که من خود دیده می گویم صفات آن پری رو را
1 راه در معموره ها گر نیست این دیوانه را راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را
2 می کند خالی دل ما را ز غم های جهان از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را
3 از تجلی با صفا دارد جهان را روی او می کند روشن ز پرتو شمع ما این خانه را
4 خوش نمی آید به گوش خلق جز بانگ تهی زان سبب واعظ همی گوید بلند افسانه را
1 ظهور نعمت منعم بود گدایی ما نوای عالم معنی است بینوایی ما
2 زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما
3 بیار باده و با ما مصاحبت انگیز که بیخودی است ره و رسم آشنایی ما
4 نه زهد خشک فروشیم آبرو خواهیم نه ترک دنیی دون است پارسایی ما
1 فتادگی چو نگین، نقش دلنشین من است شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است
2 نمی رود ز دلم لذت فراموشی همیشه حرف الف درس اولین من است
3 در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست بهشت، یک چمن ساحت زمین من است
4 ز بسکه دست ندامت به یکدگر زده ام غبار دور زمان گرد آستین من است
1 هر کجا مینا و جامی از می گلگون پر است وای بر پیمانه و مینای ما کز خون پر است
2 شیشهٔ ما را شکستی خوب کردی پر نبود خاطر ما را نگه داری ستمگر، چون پر است
3 الفتی دارد به ما اندوه از روز الست گر درون خالی شد از غم، نیست غم، بیرون پر است
4 بسکه دل ها آب گشت از دست چرخ بی وفا از شراب ناب [انده] شیشهٔ گردون پر است
1 نشئهٔ آب حیات از لعل شکرکام اوست هر دو عالم را فصاحت بستهٔ دشنام اوست
2 آفتاب از پرتو عکسش نشانی می دهد ساغر سرشار معنی، جرعه سنج جام اوست
3 خویش را همرنگ زلفش گفت و عنبر شد خجل روسیاهی های او آخر ز فکر خام اوست
4 باغبان گل را به یاد عارضش جا داده است در چمن مقصود از سرو سهی اندام اوست
1 چاک پیراهن یار و نظر پاک، یکی است گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است
2 بعد مردن نکشم منت آرایش قبر چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است
3 مطلب از سیر چمن روی تو باشد ما را چون تو منظور نباشی گل و خاشاک یکی است
4 دست بردار ز جان چون اجلت کرد اسیر صید را گوشهٔ دام و سر فتراک یکی است
1 حرف هر کس ز فکر خام خود است جنبش هر که از مقام خود است
2 آسمان با وجود این همه شأن متفکر به صبح و شام خود است
3 دیده ام شیخ و پیر و ترسا را هر که در فکر کام و جام خود است
4 واعظی را که زیر پا کرسی است عاشق صنعت کلام خود است