1 روشنگر زمان و زمین است آفتاب یک صفحه از کتاب مبین است آفتاب
2 تا جوهر وجود تو آمد به روی کار ماه است آسمان و زمین است آفتاب
3 در پاکی وجود تو حرفی ندیده است گوید کسی چنان و چنین است آفتاب؟
4 چون گوی در سراسر میدان آسمان پهلو نبرد گوشه نشین است آفتاب
1 صاحب نفسی را که اثر در نفسش نیست نخلی است که جز غم ثمری پیشرسش نیست
2 شوخی که طلبکار و هواخواه ندارد نارست ولیکن مدد از خار و خسش نیست
3 آن که مقید به لباس است چه چیز است مرغی است گرفتار و به ظاهر قفسش نیست
4 از بسکه سبک می گذرد قافلهٔ عمر ما گوش به آواز و صدا در جرسش نیست
1 آنچه می دانی تو در باطن نهان اظهار ماست هر که می خواهد ببیند روی حق، دیدار ماست
2 پیش رندان باده چون از جوش افتد کامل است با ادافهمان عالم، خامشی گفتار ماست
3 چشم ما هرگز نشد سیر از تماشای رخش آن که هرگز به نمی گردد دل بیمار ماست
4 برنمی دارد ز پایش دست، هر جا می رود سایهٔ آن دلربا هم در پی آزار ماست
1 مدح رخ زیبای تو عنوان سعیداست تعریف قدرت مطلع دیوان سعیداست
2 آن چشمه که نامش به جهان آب حیات است یک قطره ای از دیدهٔ گریان سعیداست
3 لخت جگر سوخته و سینهٔ بریان پیوسته کباب و مزهٔ خوان سعیداست
4 با غیر نبستیم و در دل ننشستیم اندوه و غم و درد تو مهمان سعیداست
1 در پی آن زلف ای دل چون تو بس افتاده است این عنان بگسسته کی در دست کس افتاده است؟
2 کی تمنا می برآید از دهان تنگ او؟ آرزو مرغی است در دام هوس افتاده است
3 شورش دل باعث حبس نفس گردیده است ناله زنجیری است در پای نفس افتاده است
4 مرغ روحم قوت پرواز چون در خود بدید از شکست بال و پر در این قفس افتاده است
1 هر چیز که رو می دهد از ماست که بر ماست هر چند که او می دهد از ماست که بر ماست
2 سرچشمه بود قسمت ما آب روان را این آب که جو می دهد از ماست که بر ماست
3 گر غیر از آن کوی شود [رد] چه عجایب؟ ما را که چه رو می دهد از ماست که بر ماست
4 خویشی که ز ما تافت جبین، غیر شناسیم بیگانه که رو می دهد از ماست که بر ماست
1 رو به هر کوهی نماید طور میدانیم ما هرکه گوید حرف حق منصور میدانیم ما
2 غایبان گر در حضور ما سخنها گفتهاند نیست ز ایشان رنجی معذور میدانیم ما
3 قرب دلبر جز فنای عاشق بیچاره نیست هرکه نزدیک است او را دور میدانیم ما
4 کام از انگشت حلوای جهان شیرین مکن این بنا را خانهٔ زنبور میدانیم ما
1 در محیط دین ز بس کشتی تبه گردیده است کعبه را زان جامه در ماتم سیه گردیده است
2 بسکه در عین گنه از دیده اشکم رفته است چشم من سرچشمهٔ بحر گنه گردیده است
3 یک سر مو نیست خالی زلف از جان و دلی چون نگردد سیر آن چشم سیه گردیده است
4 در طریق عشق ای بی درد هرگز پا منه در پی ما سر ز سختی های ره گردیده است
1 کار اهل الله را طعن از کسی زیبنده نیست هرچه خواهد میکند عارف کسی را بنده نیست
2 درد بیدردی عجب دردی است ضعف طرفهای است صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست
3 طفل چون آید به عالم گریهاش دانی چراست وسعت این دور میبیند که جای خنده نیست
4 از پی هر صید لاغر عمر خود ضایع مکن ز این کمان چون تیر بیرون جست باز آینده نیست
1 ز بس به راه تو دل بر سر دل افتاده است گذشتن از سر کوی تو مشکل افتاده است
2 به یک کرشمه رساند به پیشگاه امید چه شد که مرکب توفیق در گل افتاده است؟
3 به یک دو ساغر می هر که آمد از جا رفت به غیر خم که در این بزم، کامل افتاده است
4 دلم به عالم تسکین گرفته است مقام چو [کشتیی] که ز دریا به ساحل افتاده است