1 در میان ما و او شد حسن بی پروا نقاب تابش خورشید بر خورشید شد پیدا نقاب
2 روز محشر روی او از هیچ کس پوشیده نیست می شود خجلت به چشم عاصیان فردا نقاب
3 آسمان در فکر دیدارش سراپا دیده شد تا مبادا افکند از روی مه سیما نقاب
4 خوشتر از دل نیست جای ذکر جانان هوش دار دختر رز را نباشد بهتر از مینا نقاب
1 غنچه کی وامی کند چشم دل خود را ز خواب تا نیفشاند سحر بر روی گل شبنم گلاب؟
2 شورش دیوانه از زنجیر کی کم شود می تواند منع جوش بحر سازد موج آب؟
3 در ترقی می شود حرص از هجوم مال و جاه تشنگی افزون شود نزدیک چون گردد سراب
4 دعوی میخانه در میخانه گردد باز صاف کی نشنید بر زمین موجی که برخیزد ز آب؟
1 دیوانه شدم باز جنون می کنم امشب ای عشق مدد ساز که خون می کنم امشب
2 تا عشق بنا گشته جهان یاد ندارد عیشی که به این بخت زبون می کنم امشب
3 غم نخل و ثمر آه و نفس سوخته آخر خود گوی که بی روی تو چون می کنم امشب؟
4 سیلی که برد زنگ ز آیینهٔ عالم از دیدهٔ خونبار برون می کنم امشب
1 تو جان و من به جانت گشته طالب تو نور دیده و از دیده غایب
2 چنان قانون شرعت زد بر آهنگ که از می شد لب پیمانه تایب
3 جهان بس خورده با هم فرق نتوان که در این دوران غرایب از عجایب
4 ز دست خویش در آتش فتادی که در معنی اقارب شد عقارب
1 از پیر همت و کرمی ای جوان طلب چون تیر قوت و مددی از کمان طلب
2 ای دادخواه دست به دامان عشق زن هر حاجتی که هست از این خاندان طلب
3 کس بی نصیب روزی خود را نمی خورد اول بیار قسمت و آن گاه نان طلب
4 موقوف امر توست دل و جان و هر چه هست بیرون شو از نقاب و حجاب و روان طلب
1 شبی که مست بیاید به خواب من مطلوب دهد به غمزه شراب و کباب من مطلوب
2 از آن دو لعل شکرخا چو مدعا پرسم به غیر بوسه چه گوید جواب من مطلوب؟
3 حواله ام به دو زلف سیاه خواهد کرد چو بیند از غم خود پیچ و تاب من مطلوب
4 ز پرتو رخ او نور دیده بوده و دل نمی نموده به من از حجاب من مطلوب
1 روی تو چو از پیش نظر پرده برانداخت آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت
2 بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت
3 در عین سخن خندهٔ آن لب نه ز عقل است از مستی بسیار نمک در شکر انداخت
4 از عاشق بیچاره چه خواهند که بلبل یک مشت پری داشت در این رهگذر انداخت
1 صبحدم شیری که مهر دایه ام در کام ریخت خون دل شد شام غم از دیده ام ایام ریخت
2 سرخ ناگردیده ریزد خون دل را دل به زور حیف این می را که از خم ساقی ما خام ریخت
3 ساقی بزم طرب تا عقل دوراندیش شد رنگ مینا را شکست و آبروی جام ریخت
4 آسمان هر مایهٔ نازی که پیدا کرده بود جمله را یکبارگی در پای این اندام ریخت
1 گفتگوی حشر راحت از دل دیوانه ریخت چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت
2 خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت
3 عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد گرچه از خم برد ساقی باده در پیمانه ریخت
4 سیل، راه خانهٔ ما را نخواهد یافت حیف پیشتر از او در و دیوار این ویرانه ریخت
1 در بزم عشق نشئهٔ تأثیر صحبت است ساقی است پیر بیعت و خم پیر صحبت است
2 خلوت طریق سلسلهٔ نقشبند نیست پای دلم همیشه به زنجیر صحبت است
3 عشقیه نشئه از دل هم جذب می کنند طالب همیشه در پی تدبیر صحبت است
4 بیرون ز کون، مجلس روشندلان بود گردون بنای خانهٔ تصویر صحبت است