1 مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا
2 چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار که استخوان نکند صید خود همای مرا
3 غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب که کرد اخگر من گرم داشت جای مرا
4 چو اهل زرق و ریا دلق من به نیل مزن بزن به بادهٔ رنگین خم، ردای مرا
1 به آب دیده کنم سبز، خط ریحان را غبار کفر، لباس است حسن ایمان را
2 ز خط و زلف چه فرق است روی جانان را ز هم جدا نتوان کرد کفر و ایمان را
3 صفات ذات جمالی به غیر، رخ منمای که کافران نشناسند قدر قرآن را
4 زاشک، مردم چشم مرا زیانی نیست چه غم ز حادثه این خانمان به دوشان را
1 زمین شوره، ای جان، کی شناسد قدر باران را؟ دلی اندوهگین داند صفای چشم گریان را
2 نزاعی نیست با شیطان فقیری را که قلاش است ز عیاران ره خوفی نباشد مرد عریان را
3 چه خرمن ها که خاکستر نشد از تابش برقی کند یک جرعه می افشا هزاران راز پنهان را
4 نگردد نکته دان طفلی نباشد عیب استادش چو بی جوهر بود تیغی چه نقصان است سوهان را
1 نیت قرآن بستم طوف کوی جانان را هدیه می بردم دل را نذر کرده ام جان را
2 در شب غریبی ها حلقه های زلف او طرفه منزل امنی است خاطر پریشان را
3 در ثبوت ذات او نفی جمله واجب بود بی حجاب گردیدم زان سراسر امکان را
4 دل به هرچه بستم باز خود به خود واشد بسته بر هوا دیدم رنگ و بوی دوران را
1 چین فدا باد زلف پرچین را مدد از کفر می رسد دین را
2 همچو دل دین به باد می دادم چه کنم چشم عاقبت بین را
3 می توان کرد جای در دل سنگ چه توان کرد قلب سنگین را
4 تا نمودی جمال، گم کرده همچو عنقا وجود، تسکین را
1 هر که دارد دل چون آینه سیمای تو را می کند خوب ز چشم تو تماشای تو را
2 رم نکردی ز من و رام کسی هم نشدی آفرین باد دل و دیدهٔ بینای تو را
3 دایماً چشم تو انداز رمیدن دارد هیچ کس رام نکرد آهوی صحرای تو را
4 نشود تیره دل پاک تو از چین جبین موج بر هم نزند صافی دریای تو را
1 نتوان یافت به خود منزل و مأوای تو را که ندیده است به غیر از تو کسی جای تو را
2 عمرها شد که حنا کرده به خوبان بیعت که به کام دل خود بوسه زند پای تو را
3 فرق ننهادم و تغییر ندیدم دیدم مسجد و سبحه و زنار و کلیسای تو را
4 همه جا جای دل و جان عزیز است عزیز خوب گردیدم و دیدم همه اعضای تو را
1 تا کمند وحدت دل کرده ام موی تو را تکیه گاه خویش کردم طاق ابروی تو را
2 گر به صد پیراهن یوسف بپیچی باز هم با دماغ آشفتگی ها می برم بوی تو را
3 بی نیازی ها تو را از ناز هم بیگانه کرد خوب می دانم تو را طبع تو را خوی تو را
4 وحشی چشم تو الفت با کسی نگرفته است رام کی کس می تواند کرد آهوی تو را؟
1 نمی دانم چرا کج بسته اند آیین ابرو را که می دارند با شمشیر، قایم دین ابرو را
2 ز صد ملک سکندر می گریزم همچو افلاطون اگر بر چهرهٔ آیینه بینم چین ابرو را
3 ز دیوان خط و خالش نظر برداشتم یکسر ز چشمش تا شنیدم مصرع رنگین ابرو را
4 خدنگ تیر مژگانش جزاها می دهد آخر اگر یک موی در دل هر که دارد کین ابرو را
1 خط یاقوت لعلش تا نمود آن مصحف رو را نگاهش می کند تفسیر، بسم الله ابرو را
2 به پا می پیچدش سنبل پی بوسیدن پایش به هر وادی که آن بدخو پریشان می کند مو را
3 زبان تیغ می بندد نگاه تیز جادویش که را دستی که گیرد نکته آن چشم سخنگو را؟
4 نه تنها دل سیاهی می کند بی او در این صحرا سیه کرد انتظار جلوهٔ او چشم آهو را