1 تا شد حکیمم عشق او با درد شد الفت مرا تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا
2 عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا
3 از بخت می خواهم مدد جذبی ز زلف یار هم تا باز خاک راه او در دیده سازم توتیا
4 در کوی جانان می روی با کاروان عشق رو تا هر قدم در گوش جان از او رسد بانگ درا
1 مرا دردی است بی درمان که نی سر دارد و نی پا نه عرضش طول را ماند نه طولش عرض را همتا
2 کسی از درد من واقف تواند شد سر مویی که چون مویی شود در فکر درد بی سر و بی پا
3 دوای درد من درد است در دستی است درمانش که هرگز دست کس نگرفته الا همچو بودردا
4 نه جورش ظاهر و نی لطف پیدا نه عرض ظاهر نمی دانم چه در دل دارد این معشوق بی پروا؟
1 انگشت تعرض نرسیده سخنم را آسیب خزان راه ندیده چمنم را
2 از بسکه لطیف است مرا ذایقه در کام چون زهر کند حرف مکرر دهنم را
3 ای شیخ نگه دار ز هم صحبتی ام دل چون خلوت خود شهره مکن انجمنم را
4 دانی که چو من گور به آتش زده ای نیست گر باز کنی و بشکافی کفنم را
1 خط یاقوت لعلش تا نمود آن مصحف رو را نگاهش می کند تفسیر، بسم الله ابرو را
2 به پا می پیچدش سنبل پی بوسیدن پایش به هر وادی که آن بدخو پریشان می کند مو را
3 زبان تیغ می بندد نگاه تیز جادویش که را دستی که گیرد نکته آن چشم سخنگو را؟
4 نه تنها دل سیاهی می کند بی او در این صحرا سیه کرد انتظار جلوهٔ او چشم آهو را
1 حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را بیهوده وانکردم قفل دهان خود را
2 در این چمن چو بلبل صد نیش خار خوردم چون غنچه وانکردم راز نهان خود را
3 هر کس قدم بیارد این خانه خانهٔ اوست دایم چو خود شمردم من میهمان خود را
4 یکسان حساب کردم آینده را به ماضی نگذاشتم تفاوت هرگز زمان خود را
1 به رخ مهر جهان آرا به گیسو چون شب یلدا به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
2 فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
3 بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
4 در آن ساعت که او با حق ثناخوان بود و مستغرق نه دنیا بود و نی عقبا نه آدم بود و نی حوا
1 لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا
2 تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا
3 عشق تو روشناس نعیم و جحیم کرد بیگانه کرد از دو جهان آشنا مرا
4 در عالم شمار منم کم ز هر چه هست گردون به دیده چون نکند توتیا مرا
1 چین فدا باد زلف پرچین را مدد از کفر می رسد دین را
2 همچو دل دین به باد می دادم چه کنم چشم عاقبت بین را
3 می توان کرد جای در دل سنگ چه توان کرد قلب سنگین را
4 تا نمودی جمال، گم کرده همچو عنقا وجود، تسکین را
1 نمی دانم چرا کج بسته اند آیین ابرو را که می دارند با شمشیر، قایم دین ابرو را
2 ز صد ملک سکندر می گریزم همچو افلاطون اگر بر چهرهٔ آیینه بینم چین ابرو را
3 ز دیوان خط و خالش نظر برداشتم یکسر ز چشمش تا شنیدم مصرع رنگین ابرو را
4 خدنگ تیر مژگانش جزاها می دهد آخر اگر یک موی در دل هر که دارد کین ابرو را
1 زمین شوره، ای جان، کی شناسد قدر باران را؟ دلی اندوهگین داند صفای چشم گریان را
2 نزاعی نیست با شیطان فقیری را که قلاش است ز عیاران ره خوفی نباشد مرد عریان را
3 چه خرمن ها که خاکستر نشد از تابش برقی کند یک جرعه می افشا هزاران راز پنهان را
4 نگردد نکته دان طفلی نباشد عیب استادش چو بی جوهر بود تیغی چه نقصان است سوهان را