1 عشق عالمسوز ما بر هم زند تدبیر را جذبهٔ سرشار ما از هم کند زنجیر را
2 بسکه شورش در دماغ طفل ما جا کرده است باز در پستان مادر می کند خون شیر را
3 گاه در عین جلا بر شعله می پیچد چو دود می برد از نالهٔ ما آه ما تأثیر را
4 نیست بیجا در شکنج زلف، دل را جستجو کعبه رو بیهوده کی سر می کند شبگیر را
1 پاس گر می داشتم شب های تار خویش را صید می کردم دل معنی شکار خویش را
2 از خیال موی او کردم قلم و آنگه [به چشم] نقش بربستم به خون دل نگار خویش را
3 مشرق خورشید می، شد چون دهان شیشه ام مغرب مینا نکردم جز کنار خویش را
4 در خیالش رفتم از خود خاطرم شد بی رقیب می کشم دزدیده از خود انتظار خویش را
1 نیت قرآن بستم طوف کوی جانان را هدیه می بردم دل را نذر کرده ام جان را
2 در شب غریبی ها حلقه های زلف او طرفه منزل امنی است خاطر پریشان را
3 در ثبوت ذات او نفی جمله واجب بود بی حجاب گردیدم زان سراسر امکان را
4 دل به هرچه بستم باز خود به خود واشد بسته بر هوا دیدم رنگ و بوی دوران را
1 بشکند آن تندخو چون آستین جامه را می کند خون شهیدان زینت هنگامه را
2 در بیان آن کمر از مو قلم کردم نشد از خیال خود تراشیدم بنان خامه را
3 می تواند زاهد بیچاره از سر بگذرد لیک نتواند که بگذارد ز سر عمامه را
4 غنچهٔ مکتوب گل واگشت در صحن چمن می روم از خویش می گویم جواب نامه را
1 سودم به خاک پایش روی نیاز خود را فارغ شدم ز دنیا کردم نماز خود را
2 هرگز نمی کند شمع دیگر چراغ روشن پروانه گر نماید سوز و گداز خود را
3 سرچشمهٔ بقا را با زلف او چه نسبت کی می دهم به حیوان عمر دراز خود را
4 رفتیم تا سر خم لبریز شکوه دیدیم کردیم با صراحی افشای راز خود را
1 همچو ساغر تا به لب همدم نمیسازد مرا از شراب تلخ غم، بیغم نمیسازد مرا
2 باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست اخگر افسردهام شبنم نمیسازد مرا
3 از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند حیرتی دارم که چون آدم نمیسازد مرا
4 ساقیا خشت از سر خم گیر پر کن هرچه هست امتحان دارم که از می کم نمیسازد مرا
1 گداخت سیم وش آن شوخ سیمبر ما را به پیچ و تاب درآورد آن کمر ما را
2 چو جام، گردش آن چشم پرخمار امروز ز حادثات جهان کرد بی خبر ما را
3 چو گردباد به خود ای نفس، چه می پیچی؟ چو آب برد لب خشک و چشم تر ما را
4 چه طالع است که هر گاه چون نگاه به غیر فکند تا نظر، افکند از نظر ما را
1 هر که دارد دل چون آینه سیمای تو را می کند خوب ز چشم تو تماشای تو را
2 رم نکردی ز من و رام کسی هم نشدی آفرین باد دل و دیدهٔ بینای تو را
3 دایماً چشم تو انداز رمیدن دارد هیچ کس رام نکرد آهوی صحرای تو را
4 نشود تیره دل پاک تو از چین جبین موج بر هم نزند صافی دریای تو را
1 نتوان یافت به خود منزل و مأوای تو را که ندیده است به غیر از تو کسی جای تو را
2 عمرها شد که حنا کرده به خوبان بیعت که به کام دل خود بوسه زند پای تو را
3 فرق ننهادم و تغییر ندیدم دیدم مسجد و سبحه و زنار و کلیسای تو را
4 همه جا جای دل و جان عزیز است عزیز خوب گردیدم و دیدم همه اعضای تو را
1 الهی حل مگردان تا قیامت مشکل ما را مکن چون لاله پیدا در جهان داغ دل ما را
2 خیالی ساز یارب هر جا که در بزم ما سازد بپرداز از حکایت های عالم محفل ما را
3 به شادی بگذران از تنگنای زندگی یارب مبادا غم در این وادی زند ره، محمل ما را
4 نمی خواهیم در محشر بهای خون خود از کس همان کن روبرو یک بار با ما قاتل ما را