1 تا شانه شد مشاطه گر آن زلف عنبربیز را پامال شد مشک خطا در زیر پا شبدیز را
2 با زاهد بیمار دل برگوی ز افلاطون خم صحت شود گر بشکند با جام می پرهیز را
3 گردون اگر بر هم خورد خورشید دیگرگون شود مگذار تا پیچد به هم آن زلف پرانگیز را
4 در صحبت چون و چرا کم گوی سر عشق را زینهار با خامان مده جام می لبریز را
1 مصور چون به تصویر آورد موی میانش را چسان خواهد کشیدن با قلم مد بیانش را
2 دلم پیوسته از چین دو ابرویش حذر دارد که نتواند کشیدن غیر صانع کس کمانش را
3 کلالت نیست در نطقش سخن لیکن ز بیتابی چو بیرون می شود بوسیده می آید دهانش را
4 ز عین عالم نگردیده واقف حق نمی داند که کور از بی وقوفی ها یقین داند گمانش را
1 پاس گر می داشتم شب های تار خویش را صید می کردم دل معنی شکار خویش را
2 از خیال موی او کردم قلم و آنگه [به چشم] نقش بربستم به خون دل نگار خویش را
3 مشرق خورشید می، شد چون دهان شیشه ام مغرب مینا نکردم جز کنار خویش را
4 در خیالش رفتم از خود خاطرم شد بی رقیب می کشم دزدیده از خود انتظار خویش را
1 بیرون ز سینه طرح مینداز داغ را چشمی بد است رخنهٔ دیوار باغ را
2 در موسمی که لاله قدح پر ز خون کند حیف است بی شراب گذاری ایاغ را
3 بس جستجوی یار که کردم ز هر دیار دانسته کس نداد ز جانان سراغ را
4 روغن کشم ز نرگس بادام، شام هجر روشن کنم به یاد نگاهی چراغ را
1 در فصل غیر یافته ام من وصال را یارب مباد فاصله این اتصال را
2 در خلوتی که بار نداری تو هم در او اول ببند با مژه راه خیال را
3 منمای چین جبهه به روی چو آفتاب بر هم مزن صفات جمال و جلال را
4 ای بی مثال آینه ها ساختی ز نور در قلب آدمی و نمودی مثال را
1 تا شد حکیمم عشق او با درد شد الفت مرا تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا
2 عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا
3 از بخت می خواهم مدد جذبی ز زلف یار هم تا باز خاک راه او در دیده سازم توتیا
4 در کوی جانان می روی با کاروان عشق رو تا هر قدم در گوش جان از او رسد بانگ درا
1 لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا
2 تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا
3 عشق تو روشناس نعیم و جحیم کرد بیگانه کرد از دو جهان آشنا مرا
4 در عالم شمار منم کم ز هر چه هست گردون به دیده چون نکند توتیا مرا
1 همچو ساغر تا به لب همدم نمیسازد مرا از شراب تلخ غم، بیغم نمیسازد مرا
2 باده ده ای خضر آب زندگی در کار نیست اخگر افسردهام شبنم نمیسازد مرا
3 از بهشتم کرد بیرون عشق در خاکم فکند حیرتی دارم که چون آدم نمیسازد مرا
4 ساقیا خشت از سر خم گیر پر کن هرچه هست امتحان دارم که از می کم نمیسازد مرا
1 دست گیرید ساغر غم را پاس دارید خاطر هم را
2 تا ز خورشید گل عرق نکند کور سازید چشم شبنم را
3 قبلهٔ من شراب تلخ بیار چه کنم آب شور زمزم را
4 با چنین [وحشیی] چه سازد کس که به رم یاد می دهد رم را
1 انگشت تعرض نرسیده سخنم را آسیب خزان راه ندیده چمنم را
2 از بسکه لطیف است مرا ذایقه در کام چون زهر کند حرف مکرر دهنم را
3 ای شیخ نگه دار ز هم صحبتی ام دل چون خلوت خود شهره مکن انجمنم را
4 دانی که چو من گور به آتش زده ای نیست گر باز کنی و بشکافی کفنم را