باز حرف از ناز خوبان می زنم از سعیدا غزل 489
1. باز حرف از ناز خوبان می زنم
طعنه ها بر کفر و ایمان می زنم
...
1. باز حرف از ناز خوبان می زنم
طعنه ها بر کفر و ایمان می زنم
...
1. به هر چمن که وصال تو را خیال کنم
چون گل به خون جگر رنگ خویش آل کنم
...
1. به یاد روی تو خورشید را نظاره کنم
خیال چشم تو را روز و شب چه چاره کنم
...
1. من نه آنم که زنم ساز و به خود گریه کنم
خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم
...
1. گاه چون ظاهرپرستانش عبادت میکنم
لیک از آن بسیار میترسم که عادت میکنم
...
1. همچو گل راز درون خود نمایان میکنم
خویش را در عین جمعیت پریشان میکنم
...
1. با بتان من عشقبازی می کنم
عشق را من دلنوازی می کنم
...
1. می سزد گر کله خویش به سر کج بینم
من که چون لاله ز خون دل خود رنگینم
...
1. نفع، آن است که من نافع خود می بینم
صنعت آن است که من صانع خود می بینم
...
1. من نه این آب روان از لب جو می بینم
نفس اوست که من از دم او می بینم
...
1. من ز جا از سخن جنت مأوا نروم
از سر کوی بتان گر روم از جا نروم
...
1. دامان دل ز گرد هوس چیده می روم
این کوه قاف بین که چه بریده می روم
...