جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد از سعیدا غزل 322
1. جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد به خود
درد ما از نازکی درمان نمی گیرد به خود
1. جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد به خود
درد ما از نازکی درمان نمی گیرد به خود
1. خانهٔ نفس من خراب شود
یا خدا آتش من آب شود
1. چشم او را نگذارید که هشیار شود
فتنه را مصلحت آن نیست که بیدار شود
1. هر بتی قبله نمای دل دانا نشود
طوطی عقل ز هر آینه گویا نشود
1. هر که غافل یک نفس شد صاحب دم کی شود؟
کج گذارد آن که پا در راه، اقدم کی شود؟
1. دل ز بیداد غم خوبان مصفا میشود
از غبار راه یوسف، کور بینا میشود
1. کار، کی از آتش رخسارهٔ گل میشود
لاله داغ از شعلهٔ آواز بلبل میشود
1. صفای وقت جهان چون به ما نمی خواهد
که زشت آینهٔ باصفا نمی خواهد
1. ز عاشق، صبر، تسکین از دل دیوانه میخواهد
نمیدانم چهها آن آشنا بیگانه میخواهد
1. دلم را همنشین یاری جهانگردیده میباید
رفیق نوح ای جان، مرد طوفاندیده میباید
1. هر که در این در ز راه صدق درآید
بایدش اول ز خویشتن به درآید
1. اگر خواهد کسی تا روز محشر باشرف آید
ز جان و دل به طوف مرقد شاه نجف آید