گرچه دورم ز نظر، کی نظر از من دارد از سعیدا غزل 239
1. گرچه دورم ز نظر، کی نظر از من دارد
نی من از او خبر و او خبر از من دارد
...
1. گرچه دورم ز نظر، کی نظر از من دارد
نی من از او خبر و او خبر از من دارد
...
1. چه غم آن مهر پیکر از چنان و از چنین دارد
که در زیر نگینش آسمانی با زمین دارد
...
1. مردی که در این ره، دل آگاه ندارد
در منزل صاحبنظران راه ندارد
...
1. سفر هوشوران زود تمامی دارد
باده کم نشئه چو افتد رگ خامی دارد
...
1. هر که دارد صنمی جور و جفایی دارد
دلبر ماست که مهری و وفایی دارد
...
1. سرمه کی طاقت آن چشم پر از ناز آرد
تا دل خستهٔ صاحب نظری نازارد
...
1. جهان تو را به سر انکسار می آرد
که تا بزرگ شود در فشار می آرد
...
1. صبحدم از شب وصل تو اثر می آرد
آفتاب از سر کوی تو خبر می آرد
...
1. چه [دلبری] است که هرگاه ناز می آرد
تمام ناشده نازش [نیاز] می آرد
...
1. ذکر تو هوش [و] فکر تو از خویش می برد
بار خودی خیال تو از پیش می برد
...
1. در خاطری که آن بت عیار بگذرد
تا خود چها زسینهٔ افگار بگذرد
...
1. از یک نظر لطف که آن مهر لقا کرد
چون [صبحدمی] هستی من رو به فنا کرد
...