منظور من جز او چه بود در نظر که نیست از سعیدا غزل 167
1. منظور من جز او چه بود در نظر که نیست
از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست
1. منظور من جز او چه بود در نظر که نیست
از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست
1. نیست روزی که این منادی نیست
نیست غم در دلی که شادی نیست
1. بجز از بخل در این دور زمان چیزی نیست
جز حسد پیشهٔ این آدمیان چیزی نیست
1. لامکانی تو و امکان تو بی چیزی نیست
نهی در عالم فرمان تو بی چیزی نیست
1. به سوی کوی تو را نگاه خالی نیست
چگونه با تو رسد کس که راه، خالی نیست
1. مرا دمی نفسی لحظه ای و آنی نیست
که با جفا و وفا از تو امتحانی نیست
1. خاطر جمع بجز عالم یکتایی نیست
عالم امن به از گوشهٔ تنهایی نیست
1. به آن خدا که جهان را جز او خدایی نیست
جهان هر چه در او هست ماسوایی نیست
1. از ره عیش و نشاط، ای چرخ گردیدن نداشت
در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت
1. می توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت
مگذر از حق از سر این ماجرا نتوان گذشت
1. رخ نمودی و جهان در نظرم دیگر گشت
قصد جان کردی و هر مو به تنم خنجر گشت
1. دیده ای کان صبح را در خواب یافت
تا به گردن خویش را در آب یافت