1 آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته است از دست اختیار، عنانم گرفته است
2 من تیغ نیستم که به چرخم فتاده کار پس از چه رو فلک به فسانم گرفته است؟
3 شد گرد راه توسن دل، بیستون دل حق نگاه سرمه فشانم گرفته است
4 بالله من نه نیکم و نی ز اهل دانشم بیهوده آسمان به [گمانم] گرفته است
1 کسی که چشم تو را شوخ و دلربا گفته است خداش خیر دهد هر دو را بجا گفته است
2 غبار خاطر آیینه شد دمیدن خط به سنگ کار کند حرف حق خدا گفته است
3 فلک سجود و ملایک درود عیسی عشق کلیم، مطلب و جبریل این ندا گفته است
4 قدم به دیدهٔ آدم نه و ز عرش گداز شبی که دلبر من با خدا ثنا گفته است
1 عمری است سرو تا به وفا ایستاده است در یاد قامت تو به پا ایستاده است
2 شمع است در محبت جانان که شعله را بر سر گرفته است بجا ایستاده است
3 اعراف بود جای خوشی دلنشین چه سود آن هم میان خوف و رجا ایستاده است
4 هرگز به عاشقان ستمش کم نمی شود از جور گر نشست جفا ایستاده است
1 در پی آن زلف ای دل چون تو بس افتاده است این عنان بگسسته کی در دست کس افتاده است؟
2 کی تمنا می برآید از دهان تنگ او؟ آرزو مرغی است در دام هوس افتاده است
3 شورش دل باعث حبس نفس گردیده است ناله زنجیری است در پای نفس افتاده است
4 مرغ روحم قوت پرواز چون در خود بدید از شکست بال و پر در این قفس افتاده است
1 ز بس به راه تو دل بر سر دل افتاده است گذشتن از سر کوی تو مشکل افتاده است
2 به یک کرشمه رساند به پیشگاه امید چه شد که مرکب توفیق در گل افتاده است؟
3 به یک دو ساغر می هر که آمد از جا رفت به غیر خم که در این بزم، کامل افتاده است
4 دلم به عالم تسکین گرفته است مقام چو [کشتیی] که ز دریا به ساحل افتاده است
1 چشم او در بردن دل بی گناه افتاده است دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است
2 با گلت مانند سازد یا به خورشید و قمر در میان این سه، دل در اشتباه افتاده است
3 می شود نیلوفر آن رخساره گاهی از نسیم از نزاکت بر رخش تاب از نگاه افتاده است
4 از غبار سینه ها پوشیده شد راه امید بسکه طالع کشته در این شاهراه افتاده است
1 غم دماغم را پریشان کرده است ناله جسمم را نیستان کرده است
2 هر گدایی را که چون از خود گذشت فقر را نازم که سلطان کرده است
3 هر که آسان دید دور چرخ را مشکلی را بر خود آسان کرده است
4 می تواند جسم ما را جان کند جان خود را آن که جانان کرده است
1 غافل از دین شیوهٔ خود رسم و آیین کرده است رسم و آیین رخنه ها در خانهٔ دین کرده است
2 شهسوار عشق در هنگامهٔ جان باختن عیش بی اندیشه را در خانهٔ زین کرده است
3 از شفق هر شب مس افلاک ظاهر می شود گرچه گردون از ریاضت بیضه زرین کرده است
4 می دهد رخ طرح با ما مدعی باز از چه روست بیدق خود را مگر امروز فرزین کرده است؟
1 نگاه شوخ [و] دل ساده روبهرو شده است ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
2 خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
3 نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
4 نمانده در جگرم قوت کشیدن آه گمان برند که داغ دلم نکو شده است
1 هوشیار ای دل که او مست می ناب آمده است در کنارش گیر زودی وقت دریاب آمده است
2 هر جواهر کان نمی خواهی تو را آید به دست گوهر مقصود در این بحر نایاب آمده است
3 بر صفا روی او منکر چسان گردد کسی چشم، بیت الله، ابرو طاق محراب آمده است
4 با خیال زلف در زنجیر کردم پای دل از تماشای رخش هرگه که بی تاب آمده است