1 شرابخانهٔ معنی،دل بهوش من است پیالهٔ می وحدت، لب خموش من است
2 برای ناقص چندی دلم نمی سوزد جهان پر ز هوس، دیگ خام جوش من است
3 تنم به خواهش دل جامه ای نپوشیده است سری که بار تعلق ندیده دوش من است
4 به هر قدم دل مسکین چو بید می لرزد که بار خاطر نازک دلان به دوش من است
1 فتادگی چو نگین، نقش دلنشین من است شکستگی چو رقم صفحهٔ جبین من است
2 نمی رود ز دلم لذت فراموشی همیشه حرف الف درس اولین من است
3 در آن جهان که خزان و بهار را ره نیست بهشت، یک چمن ساحت زمین من است
4 ز بسکه دست ندامت به یکدگر زده ام غبار دور زمان گرد آستین من است
1 شادی هر دو جهان از دل غمگین من است صاف تر ز آینهٔ مهر فلک، کین من است
2 برهمن، صورت آن بت که تواش می جویی معنیش نقش خیال دل سنگین من است
3 دو جهان یک قدح آب نماید به نظر جام جم نشئه ای از کاسهٔ چوبین من است
4 سرو درمانده به گل از هوس مصراعم گل پریشان شدهٔ معنی رنگین من است
1 خم در خروش و جوش ز خمیازهٔ من است این دور را قدح نه به اندازهٔ من است
2 مضمون بکر غیر خموشی نیافتم بستن لب از سخن، سخن تازهٔ من است
3 رنگ پریده ام پر و بالم [شکستنی] است بوی گلم هوای تو جمازهٔ من است
4 آن دفتر درخت خزان دیده ام که باد دایم به فکر بستن شیرازهٔ من است
1 آنچه در شش جهات گردون است بهر اثبات ذات بیچون است
2 آنچه آورده از عدم به وجود به حقیقت نگر که موزون است
3 لیلیی را که نیستش طرفی هر طرف صدهزار مجنون است
4 عارفان زان شدند دیوانه که شناسش ز عقل بیرون است
1 در مبند بر رویم سجده گاه من این است ابروی تو را نازم قبله گاه من این است
2 یاد می کنم او را می روم ز یاد خود سخت تیزگامم من جلوه گاه من این است
3 گفتگوی بدگو را کی قبول می سازد؟ با گدا سری دارد طرز شاه من این است
4 وقت عرض حال خود مطلب از دلم تا لب نارسیده می سوزد کار آه من این است
1 خم گر ز باده جرعه فشانی کند رواست این پیر سالخورده جوانی کند رواست
2 دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
3 این ساحری که مردم چشم تو می کند از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
4 زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
1 از راه دیده دل بر جانان رود رواست این قطرهٔ فتاده به عمان رود رواست
2 آتش به باغ در زده امروز حسن او پروانه هم به سیر گلستان رود رواست
3 با عاشقان پاک چه نسبت رقیب را خود مرده ای میان شهیدان رود رواست
4 رفتم ز خویش تا بر جانان و گفتمش گر عاشقی به کوی تو پنهان رود رواست
1 گردون مروتی به فقیران نداشته است این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
2 شوری که در محیط دلم موج می زند نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
3 بوی گلاب شرم نمی آید از خویش این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
4 ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
1 چشمش همین نه دین و دل از ما گرفته است جز خویش هر چه دیده در این جا گرفته است
2 دیگر کشد سر از بغل حکم آسمان دیوانه ای که دامن صحرا گرفته است
3 اکثر ز سیر خویشتنش روی داده است فیضی که چشم ما ز تماشا گرفته است
4 زاهد اگرچه ترک سرانجام کرده است آوازه اش ولی همه دنیا گرفته است