آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته از سعیدا غزل 120
1. آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته است
از دست اختیار، عنانم گرفته است
...
1. آن [چشم] دل سیه که [زمامم] گرفته است
از دست اختیار، عنانم گرفته است
...
1. کسی که چشم تو را شوخ و دلربا گفته است
خداش خیر دهد هر دو را بجا گفته است
...
1. عمری است سرو تا به وفا ایستاده است
در یاد قامت تو به پا ایستاده است
...
1. در پی آن زلف ای دل چون تو بس افتاده است
این عنان بگسسته کی در دست کس افتاده است؟
...
1. ز بس به راه تو دل بر سر دل افتاده است
گذشتن از سر کوی تو مشکل افتاده است
...
1. چشم او در بردن دل بی گناه افتاده است
دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است
...
1. غم دماغم را پریشان کرده است
ناله جسمم را نیستان کرده است
...
1. غافل از دین شیوهٔ خود رسم و آیین کرده است
رسم و آیین رخنه ها در خانهٔ دین کرده است
...
1. نگاه شوخ [و] دل ساده روبهرو شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
...
1. هوشیار ای دل که او مست می ناب آمده است
در کنارش گیر زودی وقت دریاب آمده است
...
1. آسمانم تکیه گاه من بدن گردیده است
داغ ها بر تن چو گردون پیرهن گردیده است
...
1. عندلیب روح را تن آشیان گردیده است
یوسفی را چاه زندان خانمان گردیده است
...