همچو شمع صبح از صائب تبریزی دیوان اشعار 1513
1. همچو شمع صبح میلرزد به جان خویشتن
از سفیدیهای موی من چراغ زندگی
...
1. همچو شمع صبح میلرزد به جان خویشتن
از سفیدیهای موی من چراغ زندگی
...
1. شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد
شیری که خورده بودیم، در روزگار طفلی
...
1. زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن میتوان یک عمر گل چید از گلی
...
1. ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
چه گنجها به یمین و یسار داشتمی
...
1. زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
...
1. همسایهٔ وجود نباشد اگر عدم
چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی
...
1. همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
...
1. پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
...
1. از دور نیفتد قدح بزم مکافات
زهری که چشیدن نتوانی، نچشانی
...
1. طومار زندگی را، طی میکند به یک شب
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی
...
1. از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه
سهل است دست شستن، از آب زندگانی
...
1. چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟
آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
...