1 ای نفس چون وظیفهٔ روزی مقررست آزاد باش تا نفسی روزگار هست
2 از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست چون دولت جوان خداوندگار هست
1 ماه را دید مرغ شب پره گفت شاهدت روی و دلپذیرت خوست
2 وینکه خلق آفتاب خوانندش راست خواهی به چشم من نه نکوست
3 گفت خاموش کن که من نکنم دشمنی با وی از برای تو دوست
1 ره نمودن به خیر ناکس را پیش اعمی چراغ داشتنست
2 نیکویی با بدان و بیادبان تخم در شورهبوم کاشتنست
1 در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟
2 کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم فیالمثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد
1 تشنهٔ سوخته در چشمهٔ روشن چو رسید تو مپندار که از سیل دمان اندیشد
2 ملحد گرسنه و خانهٔ خالی و طعام عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
1 وفا با هیچکس کردست گیتی که با ما بر قرار خود بماند؟
2 چو میدانی که جاویدان نمانی روا داری که نام بد بماند؟
1 نکنی دفع ظالم از مظلوم تا دل خلق نیک بخراشند
2 تا تو با صید گرگ پردازی گوسفندان هلاک میباشند
1 نفس ظالم، مثال زنبورست که جهانش ز دست مینالند
2 صبر کن تا بیوفتد روزی که همه پای بر سرش مالند
1 آدمیسان و نیک محضر باش تا تو را بر دواب فضل نهند
2 تو به عقل از دواب ممتازی ورنه ایشان به قوت از تو بهند
1 دانی که بر نگین سلیمان چه نقش بود دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
2 خرم تنی که حاصل عمر عزیز را با دوستان بخورد و به دشمن رها نکرد