خورشید رخا من به کمند از سعدی شیرازی رباعی 95
1. خورشید رخا من به کمند تو درم
بارت بکشم به جان و جورت ببرم
1. خورشید رخا من به کمند تو درم
بارت بکشم به جان و جورت ببرم
1. هر سروقدی که بگذرد در نظرم
در هیأت او خیره بماند بصرم
1. شبهای دراز بیشتر بیدارم
نزدیک سحر روی به بالین آرم
1. از جملهٔ بندگان منش بندهترم
وز چشم خداوندیش افکندهترم
1. خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم
خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم
1. گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم
چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم
1. آن دوست که دیدنش بیاراید چشم
بیدیدنش از گریه نیاساید چشم
1. آن رفته که بود دل بدو مشغولم
وافکنده به شمشیر جفا مقتولم
1. مندیش که سست عهد و بدپیمانم
وز دوستیت فرار گیرد جانم
1. من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم
فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم
1. هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم
1. آرام دل خویش نجویم چه کنم؟
وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟