1 چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد
2 گفتم بروم صبر کنم یک چندی هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 آن را که جمال ماه پیکر باشد در هرچه نگه کند منور باشد
2 آیینه به دست هرکه ننماید نور از طلعت بیصفای او در باشد
1 سودای تو از سرم به در مینرود نقشت ز برابر نظر مینرود
2 افسوس که در پای تو ای سرو روان سر میرود و بیتو به سر مینرود
1 با دوست به گرمابه درم خلوت بود وانروی گلینش گل حمام آلود
2 گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ گفتم به گل آفتاب نتوان اندود
1 هر وقت که بر من آن پسر میگذرد دانی که ز شوقم چه به سر میگذرد؟
2 گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای آخر به دهان چون شکر میگذرد
1 من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟ خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟
2 شیران جهان روبه درگاه تواند گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟
1 آنان که پریروی و شکر گفتارند حیفست که روی خوب پنهان دارند
2 فیالجمله نقاب نیز بیفایده نیست تا زشت بپوشند و نکو بگذارند
1 نوروز که سیل در کمر میگردد سنگ از سر کوهسار در میگردد
2 از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل گویی که دل تو سختتر میگردد
1 ما را به چه روی از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد
2 جایی که درخت گل سوری باشد جوشیدن بلبلان ضروری باشد