1 تدبیر صواب از دل خوش باید جست سرمایهٔ عافیت کفافست نخست
2 شمشیر قوی نیاید از بازوی سست یعنی ز دل شکسته تدبیر درست
1 درویش که حلقهٔ دری زد یک بار دیگر غم او مخور که درها بسیار
2 دل تنگ مکن که بر تو مینالد زار هر کو به یکی گفت بگوید به هزار
1 هر کس که درست قول و پیمان باشد او را چه غم از شحنه و سلطان باشد
2 وان خبث که در طبیعت ثعبانست او را به از ان نیست که پنهان باشد
1 داد طرب از عمر بده تا برود تا ماه برآید و ثریا برود
2 ور خواب گران شود بخسبیم به صبح چندانکه نماز چاشت از ما برود
1 با گل به مثل چو خار میباید بود با دشمن، دوستوار میباید بود
2 خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود در پرده روزگار میباید بود
1 عنقا بشد و فر هماییش بماند زیبندهٔ تخت پادشاییش بماند
2 گر مه بگرفت صبح صادق بدمید ور شمع برفت روشناییش بماند
1 بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند هر یک به مراد خویشتن ملکی راند
2 از جمله بماند و دور گیتی به تو داد دریاب که از تو هم چنین خواهد ماند
1 جائی که درخت عیش پربار بود در در نظر و گهر در انبار بود
2 آنجا همه کس یار وفادار بود یار آن یار است که در بلا یار بود
1 فرزانه رضای نفس رعنا نکند تا خیره نگردد و تمنا نکند
2 ابریق اگر آب تا به گردن نکنی بیرون شدن از لوله تقاضا نکند
1 آن گل که هنوز نو به دست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود
2 بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟