امروز که دستگاه داری از سعدی شیرازی رباعی 873
1. امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان
1. امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان
1. با زندهدلان نشین و صادق نفسان
حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان
1. روزی دو سه شد که بنده ننواختهای
اندیشه به ذکر وی نپرداختهای
1. ای یار کجایی که در آغوش نهای
و امشب بر ما نشسته چون دوش نهای
1. گر کان فضائلی وگر دریایی
بیراحت خلق باد میپیمایی
1. گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی
1. فردا که به نامهٔ سیه درنگری
بس دست تحسر که به دندان ببری
1. گویند که دوش شحنگان تتری
دزدی بگرفتند به صد حیلهگری
1. آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنر پنداری
1. تا کی به جمال و مال دنیا نازی
آمد گه آنکه راه عقبی سازی
1. ای غایب چشم و حاضر دل چونی؟
وی شاخ گل شکفته در گل چونی؟
1. در مرد چو بد نگه کنی زن بینی
حق باطل و نیکخواه دشمن بینی