گفتم که دگر چشم به دلبر از سعدی شیرازی رباعی 107
1. گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم
صوفی شوم و گوش به منکر نکنم
1. گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم
صوفی شوم و گوش به منکر نکنم
1. من با تو سکون نگیرم و خو نکنم
بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم
1. خیزم قد و بالای چو حورش بینم
وآن طلعت آفتاب نورش بینم
1. میآیی و لطف و کرمت میبینم
آسایش جان در قدمت میبینم
1. چون میکشد آن طیرهٔ خورشید و مهم
من نیز به ذل و حیف تن در ندهم
1. من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو به هم
1. ما حاصل عمری به دمی بفروشیم
صد خرمن شادی به غمی بفروشیم
1. بگذشت بر آب چشم همچون جویم
پنداشت کزو مرحمتی میجویم
1. یاران به سماع نای و نی جامهدران
ما، دیده به جایی متحیر نگران
1. یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان
تا پیش قدت چنگ زند سرو روان
1. من خاک درش به دیده خواهم رفتن
ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن
1. مه را ز فلک به طرف بام آوردن
وز روم، کلیسیا به شام آوردن