1 هر سروقدی که بگذرد در نظرم در هیأت او خیره بماند بصرم
2 چون چشم ندارم که جوان گردم باز آخر کم از آنکه در جوانان نگرم
1 نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه آه از تو که در وصف نمیآیی آه
2 هرکس به رهی میرود اندر طلبت گر ره به تو بودی نبدی اینهمه راه
1 منعم که به عیش میرود روز و شبش نالیدن درویش نداند سببش
2 بس آب که میرود به جیحون و فرات در بادیه تشنگان به جان در طلبش
1 چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو آخر دل آدمی نه سنگست و نه رو
2 آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو نه عاشق کس بود نه کس عاشق او
1 نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز
2 ور بگریزم ز دست ای مایهٔ ناز هر جا که روم پیش تو میآیم باز
1 بستان رخ تو گلستان آرد بار وصل تو حیات جاودان آرد بار
2 بر خاک فکن قطرهای از آب دو لعل تا بوم و بر زمانه جان آرد بار
1 همسایه که میل طبع بینی سویش فردوس برین بود سرا در کویش
2 وآن را که نخواهی که ببینی رویش دوزخ باشد بهشت در پهلویش
1 خورشید رخا من به کمند تو درم بارت بکشم به جان و جورت ببرم
2 گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم خود را بفروشم و مرادت بخرم
1 آن لطف که در شمایل اوست ببین وآن خندهٔ همچو پسته در پوست ببین
2 نینی تو به حسن روی او ره نبری در چشم من آی و صورت دوست ببین
1 تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز کوته نکنم ز دامنت دست نیاز
2 هرچند که راهم به تو دورست و دراز در راه بمیرم و نگردم ز تو باز