کس نیست که غم از دل ما داند از سعدی شیرازی رباعی 36
1. کس نیست که غم از دل ما داند برد
یا چارهٔ کار عشق بتواند برد
1. کس نیست که غم از دل ما داند برد
یا چارهٔ کار عشق بتواند برد
1. هر وقت که بر من آن پسر میگذرد
دانی که ز شوقم چه به سر میگذرد؟
1. خالی که مرا عاجز و محتال بکرد
خطی برسید و دفع آن خال بکرد
1. چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد
بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد
1. شمع ارچه به گریه جانگدازی میکرد
گریه زده خندهٔ مجازی میکرد
1. ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد
1. آن دوست که آرام دل ما باشد
گویند که زشتست بهل تا باشد
1. آن را که جمال ماه پیکر باشد
در هرچه نگه کند منور باشد
1. آن را که نظر به سوی هر کس باشد
در دیدهٔ صاحبنظران خس باشد
1. هر سرو که در بسیط عالم باشد
شاید که به پیش قامتت خم باشد
1. گر دست تو در خون روانم باشد
مندیش که آن دم غم جانم باشد
1. بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد
دور از تو گرش دلیست پر خون باشد