1 چون صورت خویشتن در آیینه بدید وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ
2 میگفت چنانکه میتوانست شنید بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید
1 روی تو به فال دارم ای حور نژاد زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد
2 فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد
1 امشب نه بیاض روز برمیآید نه نالهٔ مرغان سحر میآید
2 بیدار همه شب و نظر بر سر کوه تا صبح کی از سنگ به در میآید
1 آن خال حسن که دیدمی خالی شد وان لعبت با جمال جمالی شد
2 چال زنخش که جان درو میآسود تا ریش برآورد سیه چالی شد
1 گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد به درشتی که دروست
2 بالله بگذارید میان من و دوست نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست
1 گویند مرو در پی آن سرو بلند انگشت نمای خلق بودن تا چند؟
2 بیفایده پندم مده ای دانشمند من چون نروم که میبرندم به کمند؟
1 من چاکر آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان آساید
2 آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست در ملک خدای اگر نباشد شاید
1 شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست وین جان به لب رسیده در بند تو نیست
2 گر تو دگری به جای من بگزینی من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست
1 در خرقهٔ توبه آمدم روزی چند چشمم به دهان واعظ و گوش به پند
2 ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند وز یاد برفتم سخن دانشمند
1 روزی نظرش بر من درویش آمد دیدم که معلم بداندیش آمد
2 نگذاشت که آفتاب بر من تابد آن سایه گران چو ابر در پیش آمد