1 ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
2 ای مرغ سحر تو صبح برخاستهای ما خود همه شب نخفتهایم از غم دوست
1 چون حال بدم در نظر دوست نکوست دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
2 چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست
1 غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست
2 فردای قیامت این بدان کی ماند کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟
1 گر دل به کسی دهند باری به تو دوست کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست
2 از هر که وجود صبر بتوانم کرد الا ز وجودت که وجودم همه اوست
1 گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
2 غیرت نگذاردم که نالم به کسی تا خلق ندانند که منظور من اوست
1 گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد به درشتی که دروست
2 بالله بگذارید میان من و دوست نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست
1 شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست وین جان به لب رسیده در بند تو نیست
2 گر تو دگری به جای من بگزینی من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست
1 با دوست چنانکه اوست میباید داشت خونابه درون پوست میباید داشت
2 دشمن که نمیتوانمش دید به چشم از بهر دل تو دوست میباید داشت
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت