گر زخم خورم ز دست چون مرهم از سعدی شیرازی رباعی 25
1. گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست
یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
1. گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست
یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
1. گویند رها کنش که یاری بدخوست
خوبیش نیرزد به درشتی که دروست
1. شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جان به لب رسیده در بند تو نیست
1. با دوست چنانکه اوست میباید داشت
خونابه درون پوست میباید داشت
1. بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت
سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
1. روی تو به فال دارم ای حور نژاد
زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد
1. تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد
گر خام بود اطلس و دیبا گردد
1. نوروز که سیل در کمر میگردد
سنگ از سر کوهسار در میگردد
1. کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد
با دوست به پایان نشنیدیم که برد
1. دستارچهای کان بت دلبر دارد
گر بویی ازان باد صبا بردارد
1. گر باد ز گل حسن شبابش ببرد
بلبل نه حریفست که خوابش ببرد