1 چون حال بدم در نظر دوست نکوست دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
2 چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست
1 دل میرود و دیده نمیشاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
2 پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
1 گر دل به کسی دهند باری به تو دوست کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست
2 از هر که وجود صبر بتوانم کرد الا ز وجودت که وجودم همه اوست
1 هر ساعتم اندرون بجوشد خون را وآگاهی نیست مردم بیرون را
2 الا مگر آنکه روی لیلی دیدهست داند که چه درد میکشد مجنون را
1 ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
2 مانند تو آدمی در آباد و خراب باشد که در آیینه توان دید و در آب
1 عشاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
2 هر جور و جفا که کردهای معذوری زآن پیش که عذرت نپذیرند بیا
1 این ریش تو سخت زود برمیآید گرچه نه مراد بود برمیآید
2 بر آتش رخسار تو دلهای کباب از بس که بسوخت دود برمیآید
1 من دوش قضا یار و قدر پشتم بود نارنج زنخدان تو در مشتم بود
2 دیدم که همی گزم لب شیرینش بیدار چو گشتم سر انگشتم بود
1 گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد
2 گفتم که نمینهی رخی بر رخ من گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد
1 شمع ارچه به گریه جانگدازی میکرد گریه زده خندهٔ مجازی میکرد
2 آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز استاده بد و زباندرازی میکرد