1 هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟ یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟
2 مسکین دل آنکه از برش برخیزی خرم تن آنکه از درش بازآیی
1 ماها همه شیرینی و لطف و نمکی نه ماه زمین که آفتاب فلکی
2 تو آدمیی و دیگران آدمیند؟ نینی تو که خط سبز داری ملکی
1 کی دانستم که بیخطا برگردی؟ برگشتی و خون مستمندان خوردی
2 بالله اگر آنکه خط کشتن دارد آن جور پسندد که تو بیخط کردی
1 ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی سرمست هوی و پایبند هوسی
2 ترسم که به یاران عزیزت نرسی کز دست و زبان خویشتن در قفسی
1 ای کاش که مردم آن صنم دیدندی یا گفتن دلستانش بشنیدندی
2 تا بیدل و بیقرار گردیدندی بر گریهٔ عاشقان نخندیدندی
1 هر روز به شیوهای و لطفی دگری چندانکه نگه میکنمت خوبتری
2 گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری
1 نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه آه از تو که در وصف نمیآیی آه
2 هرکس به رهی میرود اندر طلبت گر ره به تو بودی نبدی اینهمه راه
1 گر کام دل از زمانه تصویر کنی بیفایده خود را ز غمان پیر کنی
2 گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟
1 گر دولت و بخت باشد و روزبهی در پای تو سر ببازم ای سرو سهی
2 سهلست که من در قدمت خاک شوم ترسم که تو پای بر سر من ننهی
1 ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی تا صورت حال دردمندان بینی
2 گر من به تو فرهاد صفت شیفتهام عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی