با خردمندی و خوبی پارسا از سعدی شیرازی غزل 88
1. با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست
1. با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست
1. بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
1. سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
1. سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست
1. کس به چشمم در نمیآید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست
1. یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
1. خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
1. آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
1. ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
1. صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
1. گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست