1 مجنون عشق را دگر امروز حالت است کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است
2 فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند این را شکیب نیست گر آن را ملالت است
3 عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق داند که آب دیدهٔ وامق رسالت است
4 مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار کاین ره که برگرفت به جایی دلالت است
1 ای کآب زندگانی من در دهان توست تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
2 گر برقعی فرونگذاری بدین جمال در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
3 تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست
4 گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
1 هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست الحان بلبل از نفس دوستان توست
2 چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب گفتا که آب چشمهٔ حیوان دهان توست
3 یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست
4 هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آنجا مکان توست
1 اتفاقم به سر کوی کسی افتادهست که در آن کوی چو من کشته بسی افتادهست
2 خبر ما برسانید به مرغان چمن که هم آواز شما در قفسی افتادهست
3 به دلارام بگو ای نفس باد سحر کار ما همچو سحر با نفسی افتادهست
4 بند بر پای تحمل چه کند گر نکند انگبین است که در وی مگسی افتادهست
1 آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدهست یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدهست
2 آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار باز میبینم که در عالم پدیدار آمدهست
3 عود میسوزند یا گل میدمد در بوستان دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدهست
4 تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد هر چه میبینم به چشمم نقش دیوار آمدهست
1 شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
2 گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانند است
3 پیام من که رساند به یار مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
4 قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
1 افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدهست یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدهست
2 گر مدعیان نقش ببینند پری را دانند که دیوانه چرا جامه دریدهست
3 آن کیست که پیرامن خورشید جمالش از مشک سیه دایرهٔ نیمه کشیدهست
4 ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدهست
1 ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدهست؟ وی باغ لطافت به رویت که گزیدهست؟
2 زیباتر از این صید همه عمر نکردهست شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدهست
3 ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان دانی که سکندر به چه محنت طلبیدهست
4 آن خون کسی ریختهای یا می سرخ است یا توت سیاه است که بر جامه چکیدهست
1 از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پرور است
2 هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای من در میان جمع و دلم جای دیگر است
3 شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر چون هست اگر چراغ نباشد منور است
4 ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است