هر کسی را نتوان گفت که صاحب از سعدی شیرازی غزل 66
1. هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
1. هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
1. فریاد من از فراق یار است
وافغان من از غم نگار است
1. چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
1. عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتر است
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است
1. ای که از سرو روان قد تو چالاکترست
دل به روی تو ز روی تو طربناکترست
1. دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
1. پای سرو بوستانی در گل است
سرو ما را پای معنی در دل است
1. دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست
1. شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
1. کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
1. یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست