1 عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
2 هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست نتواند ز سر راه ملامت برخاست
3 که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست
4 عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح نام مستوری و ناموس کرامت برخاست
1 آن ماه دوهفته در نقاب است یا حوری دست در خضاب است
2 وان وسمه بر ابروان دلبند یا قوس قزح بر آفتاب است
3 سیلاب ز سر گذشت یارا ز اندازه به در مبر جفا را
4 بازآی که از غم تو ما را چشمی و هزار چشمه آب است
1 صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
2 مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
3 گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
4 برق یمانی بجست باد بهاری بخاست طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست
1 سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
2 گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
3 گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
4 دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست
1 خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست
2 من در این جای همین صورت بیجانم و بس دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
3 تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست
4 آخر ای باد صبا بویی اگر میآری سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
1 خوش میرود این پسر که برخاست سرویست چنین که میرود راست
2 ابروش کمان قتل عاشق گیسوش کمند عقل داناست
3 بالای چنین اگر در اسلام گویند که هست زیر و بالاست
4 ای آتش خرمن عزیزان بنشین که هزار فتنه برخاست
1 دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست از خانه برون آمد و بازار بیاراست
2 در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
3 صبر و دل و دین میرود و طاقت و آرام از زخم پدید است که بازوش تواناست
4 از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد تا صنع خدا مینگرند از چپ و از راست
1 بوی گل و بانگ مرغ برخاست هنگام نشاط و روز صحراست
2 فراش خزان ورق بیفشاند نقاش صبا چمن بیاراست
3 ما را سر باغ و بوستان نیست هر جا که تویی تفرج آن جاست
4 گویند نظر به روی خوبان نهیست نه این نظر که ما راست
1 دیدار تو حل مشکلات است صبر از تو خلاف ممکنات است
2 دیباچهٔ صورت بدیعت عنوان کمال حسن ذات است
3 لبهای تو خضر اگر بدیدی گفتی: «لب چشمه حیات است!»
4 بر کوزهٔ آب نه دهانت بردار که کوزهٔ نبات است
1 مجنون عشق را دگر امروز حالت است کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است
2 فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند این را شکیب نیست گر آن را ملالت است
3 عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق داند که آب دیدهٔ وامق رسالت است
4 مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار کاین ره که برگرفت به جایی دلالت است