دل هر که صید کردی نکشد سر از سعدی شیرازی غزل 34
1. دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
1. دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
1. دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
1. بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت
1. مپندار از لب شیرین عبارت
که کامی حاصل آید بی مرارت
1. چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنهانگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
1. بی تو حرام است به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
1. چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
1. دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
1. نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست
1. اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
1. بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست