1 متناسبند و موزون حرکات دلفریبت متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
2 چو نمیتوان صبوری ستمت کشم ضروری مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت
3 اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت وگرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت
4 به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت
1 چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
2 بلای غمزه نامهربان خون خوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
3 ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم که روزگار حدیث تو در میان انداخت
4 نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت
1 کهن شود همه کس را به روزگار ارادت مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
2 گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت
3 مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
4 شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
1 ما را همه شب نمیبرد خواب ای خفته روزگار دریاب
2 در بادیه تشنگان بمردند وز حله به کوفه میرود آب
3 ای سخت کمان سست پیمان این بود وفای عهد اصحاب
4 خار است به زیر پهلوانم بی روی تو خوابگاه سنجاب
1 اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب
2 که را مجال نظر بر جمال میمونت بدین صفت که تو دل میبری ورای حجاب
3 درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب
4 به موی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب
1 ماهرویا! روی خوب از من متاب بی خطا کشتن چه میبینی صواب
2 دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب
3 از درون سوزناک و چشم تر نیمهای در آتشم نیمی در آب
4 هر که بازآید ز در پندارم اوست تشنه مسکین آب پندارد سراب
1 دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
2 به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
3 نه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت
4 گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت
1 معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
2 غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
3 تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
4 هزار بلبل دستان سرای عاشق را بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
1 بی تو حرام است به خلوت نشست حیف بود در به چنین روی بست
2 دامن دولت چو به دست اوفتاد گر بهلی بازنیاید به دست
3 این چه نظر بود که خونم بریخت وین چه نمک بود که ریشم بخست
4 هر که بیفتاد به تیرت نخاست وان که درآمد به کمندت نجست
1 دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
2 جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
3 جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
4 راه آه سحر از شوق نمییارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت