1 بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت
2 متفق میشوم که دل ندهم معتقد میشوم دگربارت
3 مشتری را بهای روی تو نیست من بدین مفلسی خریدارت
4 غیرتم هست و اقتدارم نیست که بپوشم ز چشم اغیارت
1 چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنهانگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
2 خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی سپر انداخت عقل از دست ناوکهای خونریزت
3 برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت
4 لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت
1 چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
2 دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد خلیل من همه بتهای آزری بشکست
3 مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال در سرای نشاید بر آشنایان بست
4 در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
1 اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
2 اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
3 میان عیب و هنر پیش دوستان کریم تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
4 عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
1 نشاید گفتن آن کس را دلی هست که ندهد بر چنین صورت دل از دست
2 نه منظوری که با او میتوان گفت نه خصمی کز کمندش میتوان رست
3 به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز که هشیاران نیاویزند با مست
4 سرانگشتان مخضوبش نبینی که دست صبر برپیچید و بشکست
1 دیر آمدی ای نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست
2 بر آتش عشقت آب تدبیر چندان که زدیم بازننشست
3 از رای تو سر نمیتوان تافت وز روی تو در نمیتوان بست
4 از پیش تو راه رفتنم نیست چون ماهی اوفتاده در شست
1 مپندار از لب شیرین عبارت که کامی حاصل آید بی مرارت
2 فراق افتد میان دوستداران زیان و سود باشد در تجارت
3 یکی را چون ببینی کشته دوست به دیگر دوستانش ده بشارت
4 ندانم هیچ کس در عهد حسنت که بادل باشد الا بی بصارت
1 بوی گل و بانگ مرغ برخاست هنگام نشاط و روز صحراست
2 فراش خزان ورق بیفشاند نقاش صبا چمن بیاراست
3 ما را سر باغ و بوستان نیست هر جا که تویی تفرج آن جاست
4 گویند نظر به روی خوبان نهیست نه این نظر که ما راست
1 آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
2 نه دهانیست که در وهم سخندان آید مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
3 آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
4 آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
1 دیدار تو حل مشکلات است صبر از تو خلاف ممکنات است
2 دیباچهٔ صورت بدیعت عنوان کمال حسن ذات است
3 لبهای تو خضر اگر بدیدی گفتی: «لب چشمه حیات است!»
4 بر کوزهٔ آب نه دهانت بردار که کوزهٔ نبات است