1 وه که گر من بازبینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
2 یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
3 مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق دوستان ما بیازردند یار خویش را
4 همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر مرهمی بر دل نهد امیدوارِ خویش را
1 چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
2 سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
3 دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت سر من دار که در پای تو ریزم جان را
4 کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن تا همه خلق ببینند نگارستان را
1 لاابالی چه کند دفتر دانایی را طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
2 آب را قول تو با آتش اگر جمع کند نتواند که کند عشق و شکیبایی را
3 دیده را فایده آن است که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایی را
4 عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
1 من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
2 روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را
3 ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را
4 گر به سر میگردم از بیچارگی عیبم مکن چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را
1 رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
2 برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
3 با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما
4 جرمی نکردهام که عقوبت کند ولیک مردم به شرع مینکشد ترک مست ما
1 تفاوتی نکند قدر پادشایی را که التفات کند کمترین گدایی را
2 به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد که در به روی ببندند آشنایی را
3 مگر حلال نباشد که بندگان ملوک ز خیل خانه برانند بینوایی را
4 و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود هزار شکر بگوییم هر جفایی را
1 دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
2 جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
3 جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
4 راه آه سحر از شوق نمییارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت
1 وقتی دل سودایی میرفت به بستانها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
2 گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
3 ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
4 تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
1 سرمست درآمد از خرابات با عقل خراب در مناجات
2 بر خاک فکنده خرقه زهد و آتش زده در لباس طامات
3 دل برده شمع مجلس او پروانه به شادی و سعادات
4 جان در ره او به عجز میگفت کای مالک عرصه کرامات
1 هر که خصم اندر او کمند انداخت به مراد ویش بباید ساخت
2 هر که عاشق نبود مرد نشد نقره فایق نگشت تا نگداخت
3 هیچ مصلح به کوی عشق نرفت که نه دنیا و آخرت درباخت
4 آن چنانش به ذکر مشغولم که ندانم به خویشتن پرداخت