1 با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
2 من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب با یکی افتادهام کاو بُگسلد زنجیر را
3 چون کمان در بازو آرد سروقدِ سیمتن آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
4 میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
1 وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را ساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز را
2 امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
3 دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
4 روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی بنگر که لذت چون بود محبوب خوشآواز را
1 دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
2 شب همه شب انتظار صبحرویی میرود کان صباحت نیست این صبح جهانافروز را
3 وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
4 گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم جان سپر کردند مردانْ ناوکِ دلدوز را
1 وه که گر من بازبینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
2 یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
3 مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق دوستان ما بیازردند یار خویش را
4 همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر مرهمی بر دل نهد امیدوارِ خویش را
1 امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
2 یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
3 هم تازهرویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
4 گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را
1 برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرقفام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
2 هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
3 می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را
4 از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم میشود ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
1 تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
2 نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
3 شربتی تلختر از زهر فراقت باید تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
4 هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
1 چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
2 سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
3 دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت سر من دار که در پای تو ریزم جان را
4 کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن تا همه خلق ببینند نگارستان را
1 ساقی بده آن کوزهٔ یاقوتِ روان را یاقوت چه ارزد بده آن قوتِ روان را
2 اول پدر پیر خورد رطل دمادم تا مدعیان هیچ نگویند جوان را
3 تا مست نباشی نبری بار غم یار آری شتر مست کشد بار گران را
4 ای روی تو آرام دل خلق جهانی بی روی تو شاید که نبینند جهان را