به جهان خرم از آنم که جهان از سعدی شیرازی غزل 1073
1. به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
1. به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
1. از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
1. هر که هر بامداد پیش کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
1. خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
1. چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست
مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست
1. تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
1. صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت
بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت
1. دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
1. نادر از عالم توحید کسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
1. ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد
هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد
1. نه هر چه جانورند آدمیتی دارند
بس آدمی که در این ملک نقش دیوارند
1. بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان این عالم روانند